خیلی از دوستانی که برای انجام امور فرهنگی به تشکیلات می آمدند و یا خانم هایی که برای آموزش کمکهای اولیه می آمدند را در جریانِ ساخت نارنجک قرار نمی دادیم. ما به چاپ و توزیع رسالهِ امام هم مشغول بودیم و ارتباطی با عبدالعلی بازرگان داشتیم. او در مسجد طلاچیان تشکیلا تی زیرزمینی داشت و به عنوان مربی آموزش عربی و قرآن فعالیت می کرد و با مهندس میرحسین موسوی هم در ارتباط بود. اوج انقلاب بود و آنها هم یک شرکت ساختمانی داشتند و اعلا میه ها را آنجا تکثیر می کردند و به ما می دادند. از طرفِ دیگر منزل من به دلایلی به مکانی که ابتدا خانه آقای محمدرضا موحدی بود (حوالی میدان وثوق)، منتقل شد. این مطالب به اوج درگیریها در حوالی 17 شهریور سال 57 مربوط است. صبح جمعه بود که بچه ها را بسیج کردم تا نارنجک بسازند. میز بزرگی گذاشته بودیم که همه به شکل دایره دور آن جمع شده بودند. مواد اولیه در پنج مرحله در پوسته نارنجک ریخته می شد. این مراحل شکل سِری داشت؛ یعنی مانند مراحلی بود که در یک کارخانه صورت می گرفت. بچه ها با صورتهای بسته و بدون هیچ کلامی مشغول فعالیت بودند. هر کس به نوبت برای خوردن ناهار می رفت و بر می گشت. این مسأله که همدیگر را نشناسند خیلی رعایت می شد. یک روز حوالی ساعت 10 -9 صبح بود که یک جیپ ارتشی جلوی خانه ایستاد و کسی زنگ اف اف را به صدا در آورد. خانه خالی از وسیله بود. زن و بچهِ آقای موحدی هم نبودند. آنقدر دستپاچه شده بودیم که نمی دانستیم چطور باید وسایل و
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 90 تجهیزات را جمع کنیم. پنجره های حیاط هم رو به آپارتمان بلندی باز می شد؛ یعنی هیچ راه فراری وجود نداشت و هرکس مجبور بود برای حفظ جان خود کاری بکند. صورتهایمان هم با ذغال سیاه شده بود؛ فقط چشمهایمان مشخص بود. بعد از 5 دقیقه دوباره صدای اف اف بلند شد. دلهره و اضطراب ما هم شدیدتر شد. وقفه کوتاهی افتاد و دیگر صدای اف اف نیامد. یکی از دوستان که رفت و سیاهی صورتش را شست، گفت: من از پنجره نگاه می کنم، ببینم کیست. بعد در را باز می کنم. وقتی نگاه کرد دید که جیپ حرکت کرد و رفت. آن روزها حکومت نظامی بود و درگیری ها هم شدت یافته بود. عده ای از بچه ها پراکنده شدند و از پشت بام فرار کردند. دوستم وقتی از کنار پنجره آمد، گفت: همسایه ما فردی ارتشی است ( آن خانه نزدیک پادگان نیروی هوایی بود.) او افسر نگهبان و نوبتش بود که سرِ پُست برود. راننده آمده بود تا او را ببرد. این مسأله باعث خوشحالی ما شد و به خیر گذشت.
از آن به بعد نارنجک های ساخته شده را به مغازه آهنگری آقای یوسف حضرتی انتقال دادیم ( ایشان انسانی با تقوا و مسلط به قرآن بود. در ضمن بسیار هم متشرع بود و حلا ل و حرام را رعایت می کرد. خداوند رحمتش کند.) آقای حضرتی آنها را در انباری مغازه جاسازی کرد تا بعد از 17 شهریور که عملیات ها آغاز شد، دختر و پسرهایی که مسئول تخریب شده اند بتوانند از آنها استفاده کنند. البته در این درگیری ها و در حکومت نظامی خیلی از جوانها شهید شدند.
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 91