در طول این مدت با دوستان زیادی آشنا شدم. از جمله محمد محمدی برادرِ تقی محمدی که کاردار ایران در پاکستان بود و بهمن نظریان که بعدها به زندان افتاد. با این دو نفر به مسجد سیدالشهدا(ع) واقع در ایستگاه بانک می رفتیم و نماز می خواندیم.
یک روز با آقایی آشنا شدم. او سر صحبت را با من باز کرد و گفت:
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 107 " شما دوست دارید به مراسم دعای کمیل و دعای ندبه آقای کافی بیایی؟ جلسات خوبی است، بیایید برویم." به این ترتیب پای من به جلسات دعای ندبه آقای کافی باز شد.
ابتدا از پدرم اجازه گرفتم و به او گفتم که برنامه ساعت 2 و 3 شب برگزار می شود و او اجازه داد. پدرم از این مسائل خیلی ترس داشت. آن شب با بچه ها قرار گذاشتیم و نصف شب به جلسه دعا رفتیم. وقتی به محل رسیدیم دیدم پدرم دم در ایستاده و منتظر بود ببیند من به مراسم دعای ندبه می روم یا نه. وقتی من را دید خداحافظی کرد و رفت.
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 108