چندی بعد قرعه کشی شد و من به مازندران منتقل شدم. آن جا نیز حادثه ای رخ داد که باعث شد من بیشتر به وضعیت رژیم و نظام پی ببرم. آنجا تیمساری بود به نام «کمند» معروف بود که او خیلی قلدر و به اصطلا ح در آن زمان آدم شجاعی بود. یک روز ما را جمع کرد و به صراحت گفت: "خوب بچه ها، شما آدمهای تحصیل کرده ای هستید، می دانید این افسرها چرا بچه هایشان ناقص الخلقه است؟ وضع شان این طوری است. " ما از همه جا بی خبر بودیم و جوابی ندادیم. او گفت: "اینها به خاطر لقمه حرامی است که می خورند. اینها مردم را آزار و اذیت می کنند. ظلم می کنند و رشوه می گیرند." ما هم تعجب کردیم که چطور در این شرایط یک تیمسار این طور صحبت می کند. ابتدا آن را با شک و تردید به حساب شجاعتش گذاشتیم. او در پایان حرفهایش گفت: " از این به بعد شما به پاسگاهها می روید و هر خلا فی دیدید به من گزارش می دهید."
به هر حال ما تقسیم شدیم و به پاسگاهها رفتیم. یکی از دوستان ما به نام آقای رئوفی آدم خوش باوری بود. روزی دیدم سرو صورتش سیاه و کبود شده است. گفتم: "چی شده؟" گفت: " من یک گزارش به تیمسار کمند دادم، رییس پاسگاه و درجه دارها من را دوره کردند و یک کتک
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 16 مفصل و حسابی زدند که فلا ن فلا ن شده تو داری ما را لو می دهی؟ " من این قضیه را پیگیری کردم و متوجه شدم که تمام پاسگاهها و گروهانها، سرقفلی دارند و این سرقفلی به درآمد آن پاسگاه بستگی دارد. خوب، آنجا - تنکابن که شهسوار می گفتند - تریاک زیاد رد و بدل می شد. قاچاق خاویار هم زیاد بود.
این تیمسار خیلی راحت توانسته بود بچه ها را منبع خبری خود قرار دهد تا تسلط بیشتری بر زیر مجموعه اش داشته باشد و درآمد بیشتری کسب کند. او در مقطعی که مستشارهای امریکایی وارد ناحیهِ مازندران شده بودند، این کار را ادامه داد تا سطح درآمدش بالا برود.
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 17