بازجو برای اینکه بتواند از من اعتراف بگیرد، به دروغ متوسل می شد. مثلا می گفت: دوستانت که آزاد شده اند راجع به تو حرفهایی زده اند، یا می گفت: دوستانت گفته اند که فرهودی با افرادی ارتباط داشته، فلان جا سیانور تهیه می کرده و در جایی دیگر اسلحه و پول تهیه می کرده است، که البته همه را دروغ می گفت.
به راستی که اگر زمزمه های الله اکبر نبود آدم نمی توانست طاقت بیاورد؛ یعنی رگ و استخوان طاقت شکنجه های ساواک را نداشت. از هنگام صبح که بچه ها را برای بازجویی می بردند، همه مدام در دلهره بودند و وقتی بر می گشتند یکی پایش می لنگید، دیگری دستش آویزان بود و آن یکی صورتش سرخ و یا جای سیگار بر آن نقش بسته بود.
فرش فروشی به نام آقای مخبری نیز با ما هم سلول بود که به دلیل ارتباط تشکیلاتی با دختری از اقوامش دستگیر شده بود.
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 76 همان طور که گفتم شرایط زندان بسیار نامساعد بود ؛ نه آفتابی، نه غذایی، نه دارویی. فضا بسیار تاریک و کثیف بود و می توان گفت که بدترین شرایط برای بچه های زندان وجود داشت. این شرایط باعث شد همه ی بچه ها از انتقال به زندان قصر خوشحال باشند.
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 77