یک بار دیدم دو نفر را به آخور بند بسته اند ( محل شکنجه بود که خودشان به آن آخوربند می گفتند.) وقتی فرد را به شدت می زدند و پایش خیکِ باد می شد، او را می دواندند، بعد تازه او را می آوردند و می گفتند لباست را روی سرت بینداز. لباسش را که روی سرش می انداخت، آن را زیر چانه اش می پیچاندند، بعد چانه اش را روی نرده ها می کشیدند و چانه لا یِ نرده ها می رفت. او را آنجا می بستند. دستش را هم از پشت می بستند. به این می گفتند «آخوربند».
آدم آنجا نمی توانست سرش را تکان دهد. بدنش می افتاد. دستش هم از پشت بسته بود. هر کسی هم که از راه می رسید و سیگار دستش بود
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 122 پیراهنت را بالا می زد و سیگار را روی بدنت خاموش می کرد. یک بار این کار را با من کردند. وقتی دو - سه بار سیگار را پشت من خاموش کردند، دیگر عین خیالم نبود؛ چون پاهایم آنقدر درد داشت که دیگر آتش سیگار را حس نمی کردم، مثل این بود که یک نفر دستش را پشت من گذاشته و فشار می دهد. ولی در حالت عادی که سیگار را روی بدن خاموش می کردند، جِزّ آدم در می آمد. آن روز بعضی ها می آمدند و با لگد می زدند. گردنم که به نرده وصل بود. دستم هم از پشت بسته بود. لذا زمین می خوردم.
روزهای آخر دیدم که دو نفر را خیلی شکنجه می کنند؛ یکی مصطفی خوشدل بود و دیگری کاظم ذوالانوار.
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 123