وقتی که زندانی داشت آزاد می شد، همه آمدند تا سرود بخوانند. من از نفرات جلوی در بودم که دیدم در باز شد و گاردی ها داخل آمدند و شروع کردند به زدن. آنها توقع داشتند بچه ها عکس العملی نشان ندهند. بچه ها هم زدند. حسن محرابی و حسین مشار را که جلو بودند دیدم. حسن محرابی داشت می زد. بچه ها از راهروها به داخل حیاط رفتند. حیاط پر از سنگ بود. زمین سنگلاخ و قلوه سنگها کف حیاط بود. باغچه هم داشت (خیلی از بچه ها که کشاورزی بلد بودند، گلهای قشنگی آنجا می کاشتند).
بچه ها توی حیاط ریختند و با سنگ به در زدند و گاردی ها دیگر نتوانستند وارد حیاط شوند. آنها تا بعدازظهر تمام اتاقها را داغان کردند، وسایل بچه ها را خُرد کردند، کتابها را پاره کردند، حتی به قرآن و نهج البلاغه ها هم رحم نکردند. لباسها و کاپشن ها و پتوها را پاره کردند.
بعد از ظهر تا نماینده تعیین کنیم و صحبت کنیم طول کشید. وقتی وارد اتاقها شدیم همه وسایل و امکانات را از بین برده بودند؛ یعنی هر وسیله ای را که می شد با باتوم توی سرش بزنند و خرد کنند، دریغ نکرده بودند. این جریان تا ساعت پنج، شش عصر طول کشید. بچه ها همچنان داخل حیاط بودند، ناهار هم نخورده بودند. از آن طرف گاردی ها فرصت خراب کردن داشتند. چند نفر از جمله بیژن جزنی و مسعود رجوی از بند هفت و هشت آمدند و گفتند که قرار شده صحبت هایی انجام شود،
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 136 دیگر دست بردارید.
از آن روز به بعد جوِّ زندان عوض شد. گارد را نگذاشتند برود. حوض وسط حیاط را برداشتند و درخت ها و گلها را کندند. خیلی ناراحت شدم. یک گل رز آنجا بود آن را هم کندند! از ناراحتی گفتم: "این چه کاری است که می کنند؟" یکی گفت: "جوانهای ما را می کشند، آن وقت تو غصهِ گل را می خوری. آنها که از گل بالا ترند. اینها به جوانها رحم نمی کنند. به چهار تا گل رحم کنند"! آمدند همه را کندند و محلش را هم آسفالت کردند. جای حوض و درخت و بوته ها همه آسفالت شد. به آنها گفته بودند که این ها نمی توانند هیچ کار دسته جمعی انجام دهند. در نتیجه ما که می خواستیم نماز بخوانیم، غروب یک زیلوی سه در چهار می انداختیم، تکبیر می گفتیم و نماز می خواندیم؛ چون گفته بودند اگر نماز جماعت باشد، همه را می بریم و کتک می زنیم. حتی یک دفعه کتک هم خوردیم. من ایستاده بودم که یک نفر پشت سرم ایستاد و به من اقتدا کرد. پس از آن من را به زیر هشت بردند، پاهایم را هوا کردند و کتکم زدند. گفتم: "چرا می زنید؟" گفتند: " تو نماز جماعت خواندی." گفتم: "بابا من داشتم می خواندم، یک نفر دیگر آمد و به من اقتدا کرد. من چه تقصیری دارم؟" گفتند: "نه، جماعت شد دیگر. ما امام جماعتها را می زنیم."! دوباره بچه ها می آمدند فُرادا می خواندند.
پاسبانی بود به نام ستاری، او آذری زبان بود و قد بلندی داشت. منتهی برخوردهایش خیلی بیلمزانه بود. بچه ها را خیلی اذیت می کرد. یک بار نشسته بودیم که او به میان جمعیت رفت و گفت: "چرا جماعت می خوانید؟" یکی از بچه ها گفت: "آقای ستاری، اینها جماعت نمی خوانند. فُرادا می خوانند" گفت: "نه، اگر می خواهید جماعت نباشد
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 137 یکی این طرفی بخواند، یکی آن طرفی تا من بفهمم جماعت نمی خوانید." بچه ها این جمله را از یاد نمی بردند. او می گفت که رو به قبله جماعت می شود.
آنها همه جا دنبال این بودند که جماعت را کنترل کنند. یکی از آنها دیده بود که همه از یک خمیر دندان استفاده می کنند. گفته بود این خمیردندان نباید اینجا باشد، این خمیردندان جمعی است، محتویاتش را خالی کرده بود و آن را توی سطل آشغال انداخته بود. بچه ها هم مجبور شدند خمیر دندان دیگری بگیرند. یک بار هم آمده بود خمیر دندان را خالی کند، خمیر دندان از این سفیدها بود. یکی دیگر برداشته بود که صورتی رنگ بود. سومی Signal بود و سفید و صورتی مخلوط داشت. وقتی سومی را خالی می کرد گفته بود: " پدر سوخته ها، نمی دانم چطوری این را قاطی کرده اند. همه چیزشان جمعی است!!"
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 138