در داخل زندان چند جریان وجود داشت. یکی از آنها، بچه های مجاهدین خلق بودند که بعد از ضربه سال 1354 دو - سه گروه شدند. یک عده مارکسیست و پیکاری شدند. اینها بعد از انقلا ب مشکل ایجاد کردند و دین را کاملا کنار گذاشتند. بچه های مذهبی به اینها اُپرتونیست می گفتند؛ یعنی «فرصت طلب».
تعدادی از بچه ها دنبال مسعود رجوی افتادند و معتقد بودند که باید سازمان را از لحاظ تشکیلاتی حفظ کنیم و تشکیلاتی آهنین داشته باشیم. می گفتند مشکل سازمان فکری است، مشکل تشکیلاتی نیست. چرا بهترین بچه های خوب و نمازخوان فردا چپی می شوند. از قضا این فضایی که داخل زندان ایجاد شده بود مؤثر واقع شد. مثلا فرد می نشست مفاتیح می خواند، دو روز بعد می گفت: "من از الان اعلام می کنم که مارکسیست هستم." به او می گفتند: " تو که تا دیروز داشتی مفاتیح
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 142 می خواندی! " فشار به حدی زیاد بود که بهترین رفیق ها یکباره اعلام می کردند ما مارکسیست شدیم. مثل کسی که زیاد بدود بعد رویش آب سرد بریزند، صبح که بلند می شدیم با این خبرهای ناگوار روبرو می شدیم. یکی از این افراد رضا جلالی بود که بعدها در یک تصادف فوت کرد. مذهبی بود. بچه ها به او می گفتند «پدر».
عده ای از بچه های سازمان هم بودند که می گفتند: "ما باید بنشینیم و روی مسأله خدا کار کنیم." اینها جزو افراد لطف الله میثمی بودند که نشستند وروی بحث وجود از دیدگاه ملا صدرا کار کردند. گفتند: "این ریشه، ریشهِ فکری است. ریشه ای است که در درون خودمان رشد می کند و ما بین اسلام و مارکسیسم به تصمیم گیری می افتیم که این کار علم را تقویت می کند." این ها کسانی بودند که تشکیلات مشخصی داشتند.
تشکیلات غیرمشخص از گروههایی بودند که از بچه های آقای منتظری بودند که به تدریج تعدادشان زیاد می شد. چون آن موقع امام خارج از کشور بود، لذا نمودش بیشتر روی آقایان: منتظری، هاشمی رفسنجانی، کروبی و ربانی شیرازی بود. اینها به اصطلاح رابطین امام بودند و در زندان هم حضور داشتند و برخوردهای خیلی خوبی با بچه ها داشتند. در واقع حلال مشکلات بودند.
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 143