یک شب دیگر هم به من گفت که می ترسم این دستگاه تایپ را کسی ببیند، به نظرت چه کارش کنیم که در خانه نباشد و هر وقت هم که لازم شد بتوانیم آن را برای چاپ اعلا میه بیاوریم. من به فکر مسجدی که پایین خانه مان بود افتادم، حدود ساعت 12 شب بود که به همراه آقای مهندس و آقای شریف زاده، دستگاه تایپ را برداشته و به همراه صندوقی
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 170 قدیمی راه افتادیم، سپس چاله ای کنده و دستگاه تایپ را داخل صندوق گذاشته و چال کردیم. اما در هر حال آن شب ما به بن بست خورده بودیم. یکی از ما سرِ جاده ایستاده بود و دیگری هم جاده را می پایید که کسی نیاید. بنده خدا آقای شریف زاده هم برای چال کردن صندوق رفته بود.
شخصی که در آن نزدیکی گاوهایش را نگهداری می کرد در حالی که چراغ دستش بود مدام جلو می آمد و بر می گشت ولی ما را نمی دید. حدود یکی- دو ساعت معطل شدیم تا او گاوهایش را کاه و آب داد و رفت. بعد از آن ما با خیال راحت دستگاه تایپ را مخفی کردیم.
من به دلیل ورود به کارهای مبارزاتی و مسلحانه، به زندگی مخفی روی آوردم و در مدتی که مخفیانه زندگی می کردم چون از قبل پس انداز داشتم خیلی به مشکل برنخوردم. روزها بعضی جاها کار می کردم و شبها به خانه می رفتم. اما به پاتوقهای قبلی سرنمی زدم، چون همه من را می شناختند. مدت 15 ماه در بیمارستان دربار شاهنشاهی کار کردم که کسی به من شک نکند. بعد با معمارمان آقای لرزاده مشغول ساختن مسجدی شدیم.
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 171