بعد از فارغ التحصیلی از دانشگاه به سربازی رفتم و گروهبان 3 شدم. یک شب یکی از درجه دارهای معروف اداره دوم (رکن 2) من را احضار کرد. از طرفی برادرم هادی فرهودی که بچه ی با تقوا و مبارزی بود و در عجب شیر مشغول سربازی بود، برای من نامه ای فرستاده بود و در آن به مسائل سیاسی اشاره کرده و قرار بود من به گونه ای اعلا میه حضرت امام را برایش بفرستم تا بین سربازها توزیع کند؛ داخل پادگان وقتی از جیپ پیاده شدم، به توالت رفتم و نامه را معدوم کردم و حتی قسمتی از آن را خوردم. ولی چون زیاد بود همه اش را نتوانستم بخورم. سپس با چشمان بسته من را از داخل شهر تهران به (من در پادگان لشگرک سرباز بودم) محلِ زندانِ کمیته مشترک ساواک و شهربانی بردند. لباسهای زندانی تنم
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 71 کردند و همه وسایلم به جز عینک را گرفتند، ولی قرآن کوچکی را که همراه داشتم میان لباسم پنهان کردم و با خود به داخل سلول بردم. پس از آن تا حوالی 6- 5 بعدازظهر در اتاق شکنجه بودم. شکنجه گر معروف حسینی از رابطه و فعالیتهای مخفی من سؤال کرد. همچنین سؤالاتی راجع به مصطفی خوشدل پرسید.
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 72