پس از یک ماه و اندی که در بند عمومی بودم، یک شب آمدند و مهدی غیوران را صدا کردند. او هم پرونده من بود و کمی من را می شناخت. یک ساعتی رفت و برگشت. منتظر بودم که ببینم چه خبری شده است. او من را با خود به گوشه ای برد و گفت: " حاجی، برو خدا را شکر کن." گفتم: "مگر چه شده است؟" گفت: "بهرام آرام امروز یک نارنجک منفجر کرده و دو تا پلیس و خودش را کشته است. شانس آوردیم که او کشته شده است." گفتم: "چرا؟ او که حیف بود." گفت: "نه، او این اواخر مارکسیست شده بود." گفتم: "وقتی من بهرام را دیدم گفتم از آن بچه های خالص و مخلص و مرید امام زمان(عج) است و گمان نمی کنم که چنین فردی بوده باشد." گفت: "نه، او تغییر ایدئولوژی داده و مارکسیست شده بود. خوب شد که رفت، و گرنه 50 نفر از ما را لو می داد و همه را اعدام می کردند. او همه ما را می شناخت و می دانست هر
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 179 کدام چه کار کرده ایم. برو خدا را شکر کن و دو رکعت نماز شکر بخوان".
خلا صه یک ماهی از این قضیه در بند عمومی می گذشت. من نزد آقای محمد علی رجایی نماز می خواندم. البته دور از چشم پلیس ها، نماز جماعت برقرار می کردیم.
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 180