بعد از پیروزی انقلاب کمیته تشکیل شد که یکی از آنها در دویست دستگاه بر پا شد. دامادم تیمسار بت شکن هم آنجا بود و خود من نیز آنجا فعالیت می کردم. بعد بسیج تشکیل شد که من عضو بسیج هم شدم و شبها برای گشت به خیابانها می رفتیم. البته ابتدا سپاه راه افتاد که من هیچ عضویتی در آن نداشتم. پس از یکی - دو سال که از انقلاب گذشت، رفیق دوست به من پیشنهاد داد اگر می خواهی خدمت کنی، بهترین مکان سپاه است. تصمیم خود را گرفتم و قبل از شروع جنگ وارد سپاه شدم.
ماجرا از این قرار بود که من به پادگان شهید بهشتی خدمت آقای محسن رفیق دوست رفتم و از ایشان پرسیدم اکنون چه کار باید بکنم؟ او که من را می شناخت، گفت: "بهترین خدمتی که می توانی انجام دهی سپاه است." من هم نامه ای نوشتم و عضو سپاه شدم و به پادگان ولی عصر(عج) رفتم. حدود یک سال آنجا بودم که من را به قصر فیروزه و پادگان ستاد مرکزی سپاه فرستادند. آنجا یکی از افتتاح کنندگان ترابری
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 199 سنگین سپاه بودم که مکانش نزدیک کارخانه ارج بود. من مأموریت یافتم تا مسؤولیت سنگین آنجا را بر عهده بگیرم و به این ترتیب حدود 6 سال در سپاه مشغول خدمت بودم.
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 200