جماران تا آن روز، چنین ایام تلخی را هرگز به خود ندیده بود. بسیاری را میدیدیم که با پیای پیاده و عرقریزان و غافل از آن که در اطرافشان چه میگذرد، در حالی که بر طبلهای عزا میکوبیدند و بر سر و سینه میزدند و با علمهای عزایی که در دست داشتند در قالب دستههای سینهزنی و زنجیرزنی و گاه به صورت انفرادی به حسینیه جماران میآمدند. در آنها هرگز نشانی از خستگی دیده نمیشد. تو گویی اصلاً معنای خستگی را نمیفهمیدند.
خدایا، بر اینان چه نامی میتوان گذاشت؟ در توصیف آنان عشق واژهای حقیر است. خدایا! خمینی که بود که این مردم برای او و به عشق او و به نشانه ارادت به او این همه بر خود سختیها را هموار میکردند و به فرمان او به جبهههای جنگ میشتافتند فرزندان خود را به جبهههای آتش و خون میفرستادند تا به دعوت او لبیکی سرخ گفته باشند. افسوس که بعضی از ما نتوانستیم قدر این امام عزیز را بشناسیم.
خبر رحلت امام برای من و همکارانی که از این فاجعه بزرگ اطلاع یافته بودند، بسیار نگرانکننده و کشنده بود. در طول سالها خدمت در جماران و در کنار امام یاد گرفته بودیم، در ایامی که امام بیمار بود، هرگز از یکدیگر در باره حال و وضع مزاجی ایشان سوالی و پرسشی نکنیم. شاید به این دلیل که فکر میکردیم طرف مقابلمان از ماجرا خبر ندارد و اگر هم خاطرجمع بودیم که خبر دارد میخواستیم به این خبر بیشتر دامن زده نشود. هرکس بر خود لازم و واجب میدانست، در این زمینه احساس مسئولیت نموده و تا میتواند پردهپوشی نماید. در آخرین باری
که حال مزاجی امام بد شد، تصمیم گرفتیم نگهبانان نزدیک به منزل امام را برداریم تا دیرتر این خبر ناگوار شیوع پیدا کند. وقتی کم کم اجازه ورود بعضی از پزشکان داخلی و بعضاً خارجی به حریم بیت امام داده شد، برادران پاسدار متوجه بیماری امام شدند. آنها با مشاهده تردد مکرر پزشکان میفهمیدند، حال امام خوب نیست. آنها چنان از این خبر نگران شده بودند که به یکباره شور و شوقی که داشتند از میانشان رخت بربست. اصلاً کسی را طاقت آن نبود که حال دیگری بپرسد. همه فقط و فقط به سلامتی امام میاندیشیدند و نگران از اینکه مبادا فاجعه ارتحال ایشان اتفاق بیفتد.
در این روز به دلیل کاری ضروری که برایم پیش آمده بود، تصمیم گرفتم به اردستان و سپس به نهوج بروم. با مشاهده وضعیت با خودم کلنجار میرفتم که آیا به این سفر بروم یا نه. بالاخره تصمیم به رفتن گرفتم. ساعت ده صبح 13 خرداد به دفتر حاج سید احمدآقا رفتم و از حال امام جویا شدم. گفتند: حالشان بهتر شده و رو به بهبود هستند. این خبر را که شنیدم با خاطری تقریباً آسوده به اردستان رفتم.