بوی گل محمدی و بوی عطر گلهای دیگر از همه سو به مشامم میرسید هر چه در اطراف گشتم نمیدانستم چه اتفاقی افتاده است یکی از هم پستیها که حالت مرا دید، خندهای کرد. از او پرسیدم: چه خبر است؟ گفت: شاید امام برای نماز شب آمده باشد. پرسیدم: پس کجاست؟ گفت: نمیدانم من هم او را نمیبینم. از روی کنجکاوی از حریمی که مشخص کرده بودند، کمی جلوتر رفتم. متوجه منزل امام
شدم. در ایوان منزل مردی را دیدم که با قامتی بلند سر تا پا سفیدپوش دست به دعا دارد. گاهی به جلو میرود و دوباره به عقب برمیگردد چند بار این کار تکرار شد، مات و مبهوت به او خیره شده بودم و سر از پا نمیشناختم. با خود میگفتم خدایا چه اتفاقی افتاده؟ من کجا هستم؟ باورم نمیشد من دارم با چشمهایم امام را میبینم. من عاشق امام بودم، از زمان مبارزه حاضر بودم، خونم را در پای او که فدائی اسلام بود، بریزم.
در آن شب به یاد ماندنی، نماز و عبادت امام حدود یک ساعت و نیم در تاریکی بهطول انجامید. هیچ چراغی روشن نبود. ساعت دو فرا رسید که نوبت نگهبانی من بود. امام تااذان صبح استراحت کردند. هنگام نماز صبح مجددا بیدار شده و چراغ را روشن نموده و وضو گرفتند و نماز صبح را خواندند. پس از اقامه نماز شروع به قرآن خواندن نمودند. هوا داشت کمکم روشن میشد که من از باغ خارج شدم. مردم را میدیدم که آرام آرام میآمدند تا به حسینیه جماران بروند. بعضی از آنها برای دستبوسی و اجرای صیغه عقد وقت ملاقات خصوصی گرفته بودند، بعد از آن، ملاقات عمومی امام با مردم شروع میشد.