یک روز صبح پس از دقایقی که در سنگر مستقر شده بودیم، یادش بخیر شهید ابراهیم زارع که آخرین نفر در ضلع شرقی خط بود، خبر داد که یک تانک عراقی از کنار او رد شده و به سمت دارخوین رفته است. تا آمدیم بررسی کنیم که حالا چه کار باید بکنیم، ناگهان دیدیم از سه طرف محاصره شدهایم.
سمت چپ ما در خارج از نخلستان جادهای وجود داشت که خودروهای زرهی میتوانستند از آن رد بشوند. سمت راست ما رود کارون و پشت سرمان هم دارخوین بود. به طور جدی از سوی دشمن محاصره شده بودیم، فرمانده واحدی هم نداشتیم. در درجه اول با مشورت یکدیگر تصمیم گرفتیم، به محض نزدیک شدن نیروهای دشمن، کارتهای شناسایی و آرم سپاه را که همراهمان بود از بین ببریم. بیسیم ما که فقط یک دستگاه فرستنده بود متاسفانه هیچ پیامی ارسال نمیکرد. دوستان تصمیم گرفتند برای حساس نکردن نیروهای دشمن به هیچ وجه به طرف او شلیک نکنند. قرار شد همه ما در کف جوی آب که محل مناسبی بود سنگر بگیریم. عراقیها حدود دو ساعت و نیم هر چه گلوله و آتش داشتند بر سر ما ریختند ولی ما در پناه خداوند بزرگ آسیب ندیدیم. بعد از آنکه دشمن با ریختن آن همه آتش در منطقه مطمئن شد در نخلستان کسی نیست با نفربرهای خود بر روی جاده آسفالته نمایان شد. آقای دوستی گفت با نام خدا یک گلوله آرپیجی به سوی نفربر عراقیها شلیک میکنم. هرچه بادا باد.