امام فرمودند: بروید بیمارستان، روحیهتان خوب است. بعد سه بار تکرار فرمودند: خدایا به درگاهت شکر، حاجتروا شد. روز بعد بدون اطلاع خانواده به بیمارستان مراجعه کردم. دوستم آقای حیدر فخری هم مرا همراهی کرد. پس از اینکه در همان روز مرا بستری کردند، خبر خوبی دادند و گفتند: فردا عمل میشوی. فقط مقداری خون لازم داری. به پایگاه بهشتی زنگ زدم و به مسئول دفتر سابقم گفتم: دوستان را خبر کند. خبری نشد! معلوم شد اقدامی نکرده است. حالا به چه دلیل، هنوز برای من مشخص نیست. به برادرم خبر دادم. او هم تا این را شنید از دوستان همکارش یک مینیبوس آدم به بیمارستان آورد که به من خون
بدهند. ده نفرشان شرایط لازم را برای این کار داشتند. خدا به آنها عوض بدهد که با این کارشان به ما آبرو دادند. قدیمیها درست میگفتند که آدم در سختی است که دوستان و همراهان واقعی خودش را بهتر میشناسد.
روز بعد آقای فخری و آقای حسن باقری که با دکتر هماهنگی لازم را برای عمل انجام داده بودند - خداوند به آنها اجر و پاداش دنیا و آخرت بدهد - به اتفاق مرحوم همسرم فاطمه به عیادت من آمدند. فاطمه خطاب به من گفت: حاجی، حالا بیخبر به بیمارستان میآیی؟ به او گفتم: من خواستم نگرانت نکنم. گفت: این طور که بیشتر نگران میشدم. حالت خاصی به من دست داده بود که خیلی عجله داشتم به اتاق عمل بروم. پرستارها که از حالت من بسیار تعجب کرده بودند، میگفتند: این کار عجله ندارد.
موهای سینهام را تراشیدند. صبح روز سوم مرا به اتاق عمل بردند. دکتر متخصص بیهوشی اهل اصفهان خودمان بود. سه خانم پرستار دستیارهای او بودند. در حال نیمهبیهوشی بودم که شنیدم یکی از دستیارها گفت: آقای دکتر بیمار از روز اول فشارش روی سیزده بوده و کم و زیاد نمیشود. دکتر به او گفت: نمیدانی چرا؟ گفت: نه. آقای دکتر گفت: اینها اعتقاد محکمی به مسائل معنوی و توسل دارند. تا این را شنیدم بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم داخل اتاقم در بیمارستان بودم عمل جراحی من حدوداً پنج ساعت به طول انجامیده بود. وقتی به هوش آمدم دیدم اطرافم مملو از جمعیت است. خودم هم خیلی بشاش بودم. ساعت سه بعد از ظهر دکتر بیهوشی آمد و دستی به پشت کمرم زد و
گفت: آقا مرا میشناسی؟
گفتم: بله، شما دکتر بیهوشی من هستید. گفت: آقا، خوب گوش کن، قدر خودت را بدان به هر که اعتقاد داری بیشتر متوسل شو. بعد گفت: این عمل تو باید هفت ساعت طول میکشید ولی با سه ساعت ونیم تمام شد.
دکتر به اطرافیان خود گفت: من تا به حال چنین بیماری را ندیده بودم. دکتر به من گفت: حتی قطرهای خون به تو نزدیم چون به خون نیاز پیدا نکردی. میگفت: از همین الآن پلکهایت بالا زده که باید به مرور زمان بالا میرفت. برو شکر خدا را به جا بیاور که زود نتیجه گرفتی. سپس خطاب به اطرافیان خود کرد و گفت: بروید خدا را شکر کنید که چنین بیماری را عمل کردهاید. و اما قصه ده تومانی که امام در خواب به من داد، در زندگی ما خیر و برکت فراوانی داشت.
لازم میدانم برای خوانندگان گرامی که این خاطرات را میخوانند صادقانه این نکته مهم را یادآوری کنم که بعد از رحلت امام تاکنون در هر جا مشکلی پیدا کردهام، امام برای من مشکلگشا بودهاند.