با توجه به اینکه در ایام مرخصی به نهوج میرفتم در آبان سال1360 تصمیم گرفتم بهطور موقت همسرم را به تهران بیاورم تااگر بپسندد بهطور ثابت در تهران ساکن بشویم. در این تصمیم آقای حسن باقری که دوست و همکار من بود هم با من همراهی کرد. همسر ایشان دختر خاله همسرم بود. آقای باقری خانهای در نیاوران اجاره کرده بود که یک طبقه در دو اتاق مستقل بود. به من پیشنهاد کرد ما هم به تهران بیاییم و باآنها زندگی کنیم. ما در آن موقع بچه نداشتیم ولی ایشان یک پسر کوچک چند ماهه داشت و در این وضعیت فاطمه همسرم حامله بود. ما چون تا این تاریخ سه فرزند از دست داده بودیم احساس کردیم این بار حتما ایشان باید تحت نظر یک پزشک معالج باشد که بچه را سقط نکند. الحق دختر خالهاش هم در حق او کوتاهی نکرد و هر کاری که از دستش بر میآمد برای او انجام داد. حدود سه ماه که گذشت و بهمن سال 1360
فرا رسید به دلیل مسائل امنیتی و خطراتی که منافقین ایجاد کرده بودند و نیز به دلیل نزدیک بودن به محل کار، که گاه میبایست به طور بیست و چهار ساعته سر کار باشم مسئولین پیشنهاد کردند در منزل مصادرهای در جماران ساکن شوم. نامهای نوشتند که بروم و ساختمان سه طبقهای را ببینم و آن را تحویل بگیرم.
وقتی نزد باغبان ساختمان که به باغ فولادی معروف بود رفتم و درخواست کلید کردم، از من نامه خواست نامه را که به او دادم قبول نکرد و گفت: باید بروی و از مدرسه شهید مطهری از آقای ...... نامه بیاوری. به او گفتم: فعلا مسئولیت همه مسائل منطقه جماران با دفتر امام است و دیگران در آن دخالتی ندارند. بعد گفتم من تعهد میدهم اگر این کار را کردید، کسی مزاحم شما نشود. پذیرفت. رفت به جای کلید اره آهن آورد و درب را بازکرد! وقتی وارد ساختمان شدم دیدم سقف خراب شده و روی موکتها ریخته است. داخل ساختمان بسیار کثیف بود. طبقه اول ساختمان، یک هال و چهار اتاق داشت. طبقه سوم هم نیم طبقه بود و مناسب نبود. بهناچار ساختمان طبقه دوم را که تمیزتر و جادارتر بود و خرابی کمتری داشت برای سکونت انتخاب کردم. کل ساختمان و حیاط را تحویل گرفتم. هال را باید حتما تمیز میکردم و الا قابل استفاده نبود. همه امکانات زندگی ما در نهوج بود و چیزی با خودمان به تهران نیاورده بودیم، چون به وسیلهای نیاز نداشتیم. خواستم فاطمه را غافلگیر کنم که متوجه نشود برای سکونتمان خانهای تهیه کردهام. حواله یک فرش ماشینی راوند کاشان درجه یک گرفتم و از حاج اسدالله که از دوستان دوران انقلاب بود به صورت قسطی به قیمت چهار
هزار تومان خریده و یک سماور برقی و شش عدد فنجان و نعلبکی و یک تلویزیون 14 اینچ هم به قیمت سه هزار تومان با مقداری بشقاب و قاشق و کاسه و قابلمه و یک چراغ خوراکپزی و یک گاز پیکنیک با دو عدد پتو و یک ساعت دیواری تهیه کردم که کلا دوازده هزار تومان میشد. همه را هم به طور اقساط خریدم. بهغیر از همسرم کسی از ماجرا اطلاع نداشت. روز بعد از ظهر به منزل حسنآقا رفتم و فاطمه را سوار کردم و به آقای باقری گفتم: شاید امشب به اینجا نیاییم. پرسید: به کجا میروید؟ چون اغلب هر جا میرفتیم با هم میرفتیم. گفتم: تا خدا چه خواهد.
سوار شدیم و به سمت خانه جدید حرکت کردیم. به اتفاق هم وارد حیاط خانه شدیم. خانه زیبایی بود. ساختمان را نظافت کرده و به باغچه هم آب داده بودم. حیاط آن خیلی قشنگ بود. به فاطمه گفتم: دلت یک خانه اینجوری میخواهد؟ گفت: نه، من آرزویی را که برآورده نمیشود، نمیکنم. وارد خانه شده و به طبقه دوم رفتیم. قدری که نشستیم رفتم برای فاطمه چای و میوه آوردم و از او پذیرایی کردم. پرسید: اینجا کجاست؟ با شوخی گفتم: شما چکار داری؟ بعد گفتم: این منزل مصادرهای و متعلق به یکی از دوستانی است که به مشهد رفته و ما قرار است ده روز در اینجا بمانیم. فقط سه روز توانستم فاطمه را در آنجا بهصورت بلاتکلیف نگه دارم چون نیاز به استراحت بیشتری داشت و نگران بچهای بود که در راه داشت. تا فاطمه میگفت: اگر امکان دارد ما هم در اینجا خانهای اجاره کنیم و ساکن بشویم خبر خوشحالی را به او دادم و گفتم پس برویم نهوج و اسباب و اثاثیهمان را بیاوریم. خیلی
خوشحال شد و گفت باشد. به نهوج رفتیم. یخچال را بستهبندی کردم و یک فرش را هم پیچیدم. گفتم فعلااین دو تا را ببرم تااگر در تهران ماندنی شدیم بیایم و بقیه وسایل را هم را ببرم.