من و آقای مختار کلانتری که فرمانده مافوق من بود با هم در آن ساختمان زندگی میکردیم. وضع او که در طبقه سوم زندگی میکرد از ما بدتر بود. آقای کلانتری اصلا لوازم زندگی نداشت. آقای دکتر.... که پدر خانم او بود به او جهیزیهای داده بود که وی آنها را در بالکن ریخته بود. از او سوال کردم یک بخاری بگذار و نفت تهیه کن که خانم و بچهات سرما نخورند. گفت: چون پدر خانم من خمس مالش را نمیدهد، من از وسایلی که برایمان خریده استفاده نمیکنم. پدر خانم او دکتر جراح و مرد خوبی بود و میگفت: چون هر سال به دولت مالیات میدهم پس خمس نباید بدهم. بعدااین موضوع حل شد. هر چه بود گذشت، خوب هم گذشت. هیچ گلهای هم از آن شرایط ندارم و این مشکلات را صرفا برای یادآوری نوشتم. گرچه رفتن با پای پیاده بر روی برفها در آن شبهای تاریک از منزل به پایگاه خیلی سخت و خطرناک بود اما لذت داشت. خداوند لطف کرده بود و زن و بچه ما با همه مشکلاتی که بود، میساختند. اوایل که شبانهروز سر کار میماندم بعضی از شبها با پوتین در خانه میخوابیدم تا هر وقت با بیسیم مرا خواستند، برخیزم و بروم. فاطمه میدانست که آمدنم به خانه برای این است که آن خانه امنیت ندارد. چون هم آخرین خانه بود و هم همسایه درست و حسابی نداشتیم. آقای مختار هم که در طبقه بالای ما ساکن
شده بود، بود و نبودش معلوم نبود. چون در تهران فامیل داشت و همسر او کمتر در منزل بود. خانه هم بزرگ بود و یک طرفش به کوه و درختان باغ جنگلی فولادی بود. واقعا تنها ماندن در آن برای یک زن جوان مثل فاطمه ترس هم داشت. فاطمه میگفت: اینطور شمااذیت میشوی. میگفت: من از تنها بودن در اینجا نمیترسم. یک قرآن کنار خودم نگه میدارم و شما با خیال راحت به کارهایت برس. خیلیهااگر شب مقدور نبود که به منزل بروند هزار عذر و بهانه میآوردند تا به آنهااجازه بدهند به منزل بروند و گاهی هم به همین دلیل از کارشان استعفا میدادند و میرفتند. اجر خوبان با خدا که در آن روزگار سخت زحمت کشیدند.