در روزهای اولی که این اتفاق افتاد وقتی خانم به بالین فرزندشان میرفتند شاهد بودم چند دقیقهای میماندند و ذکری میگفتند و میرفتند ولی دوباره مثل اینکه دلشان جان میگرفت، بر میگشتند و دوباره به چهره فرزندشان نگاهی میکردند. این کار شاید در یک ساعت چند بار تکرار میشد.
خانم حواسشان به همه کارها و رفت و آمدها بود. در روز اول که عدهای از مسئولین و دوستان یادگار امام در اتاقی در بیمارستان جمع
شده و نگران حال ایشان بودند، یک دفعه خانم با دیدن آنها گفت: پس آقا کجاست؟ چرا کسی به ایشان خبر نداده؟ ما که جز ایشان کسی را نداریم. در همان وقت جناب آقای ناطقنوری به من گفت: به خانم بگویید آقا از ماجرا باخبر شده و در بین راه هستند و دارند به جماران میآیند.