در این میان ماجرای دیگری هم اتفاق افتاد. وقتی از اصفهان به تهران برمیگشتم سر راه برای خداحافظی به حرم امام رفتم و خدمت ایشان رسیدم. دور ضریح امام خیلی خلوت بود. بغضم ترکید با امام بیپروا حرف زدم و گفتم: ای امام عزیز من اعتقاد دارم که هرچه را من الآن میگویم شما میشنوی و تو در درگاه خدا آبرو داری. خودت مشکلات مرا حل کن. دوستان من ناراحت هستند. زن و بچهام بیتحمل هستند. بدخواهان به من طعنه میزنند که دیدی پس از مرگ امام برای به کارگیری مجدد با شما چه کردند. بعد به امام گفتم: خودت میدانی در
طول هشت سالی که من در کنار تو خدمت کردم هیچگونه کار خلافی انجام ندادهام، پس از تو طلبکار هستم که آبرویم را حفظ کنی به امام عرض کردم تو خود میدانی وضعیت مالی من به این اندازه بد نبوده است که الآن دچار شدهام. دردمندانه به امام گفتم: من نگران وضعیتم نیستم طولانی شدن این مساله برای خانوادهام سخت است. به امام عرض کردم: آقاجان از خدا بخواه یا مرا شفا بدهد و یا از دنیا ببرد و به نزد خودش ببرد. با حالت سراسر بغض و گریه و ناله و با اصرار بلند حرفهایم را زدم و از امام خداحافظی کردم. از حرم خارج شدم. تصمیم گرفتم صبح روز بعد به دفتر امام بروم و استخاره بگیرم.
همان شب با زور قرص و دارو خوابم برد. حضرت امام را در خواب دیدم. در جماران، در اتاق ملاقاتشان نشسته بودند دو نفر از آقایان دیگر هم در اتاق در خدمتشان بودند. آقای حاج شیخ حسن صانعی و یکی دیگر از روحانیون معروف. حضرت امام که منتظر ورود آیتالله خامنهای بودند، خطاب به من فرمودند: فلانی چرا آقای خامنهای نیامد؟ نکند سر پستها برای ایشان مسالهای درست شده؟ عرض کردم: خیر آقا. من کنترل کردهام. ایشان هنوز به منطقه جماران نیامدهاند.