یک روز پدر شهیدی که نامش را بهیاد نمیآورم با خواهش و تمنااز ما خواست قبل از رسیدن افراد ملاقاتی به نگهبانی شماره دو مقداری سیب قرمز درختی را که با خود آورده بود بین افراد تقسیم کند. ابتدا نپذیرفتیم ولی وقتی خیلی اصرار کرد بهناچار بااکراه قبول کردیم. کارش را شروع کرد و یک دانه سیب هم برای من که مشغول سرکشی به پستها بودم آورد. من به دلایلی که گفتم نمیتوانستم این سیب رااز او بگیرم. چون خود مسئول اجرای قانون بودم و نمیتوانستم برخلاف مقررات عمل کنم ولی بااصرار فراوان پدر شهید ناچار شدم سیب را بگیرم. جالب این بود که پدر شهید با عطوفت خاصی به من بااصرار بسیار خواهش میکرد که در جلوی چشم او سیب را بخورم. به اکراه پذیرفته و یک گاز
به سیب زدم و از آنجا برای سرکشی به پست بعدی رفتم اما بعد از چند قدم که رفتم و در مسیر به اولین باغچهای که رسیدم سیب نیمخورده را به داخل آن انداختم. بعد از آن که ملاقات مردم باامام تمام شد و برای استراحت در مقر فرماندهی جمع شدیم، فرماندهای که از طریق دوربینهای متعددی رفتار پاسداران را در پستها زیر نظر داشت و این صحنه را هم دیده بود بعد از گفتن خدا قوت به شوخی گفت: اگر پیشنماز... شود وای بهحال ماموم. منظور من از بیان این خاطره این بود که درجهت حفاظت امام همه مسائل به دقت بررسی و رفتارها کنترل میشد و همه چیز با دوربین تحت نظارت دقیق بود.