بعضی از برادران اعزامی تاب و تحمل ماندن در جماران را نداشتند. به یک نمونه اشاره میکنم.
برادری بود از اصفهان. از اول که به جماران آمد شروع به بهانهگیری کرد. دوستان مسئول در پایگاه نسبت به رفتار او خیلی شاکی شده بودند و خواهان اخراج او از منطقه جماران به شهر خودشان بودند. او را خواستم و بااو صحبت کردم. گفت: میخواهم به اصفهان بروم ولی نه به صورت اخراجی، چون نمیتوانم در اینجا خدمت نمایم. به او گفتم: ده روز بماند و بدون هیچگونه سر و صدایی پست بدهد تا بعد از ده روز در مورد او تصمیم بگیرم. پذیرفت. ده روز گذشت و او آرام نشده بود و حرفهای خودش را تکرار میکرد. میگفت: پدر من باانقلاب خوب نیست و با پاسدار بودن من هم مخالف است و من در اینجا نمیتوانم خدمت کنم. میگفت: احساس میکنم بعضی از حرفهای پدرم در مخالفتش باانقلاب درست است. من موقعیت منطقه را برایش توضیح دادم و گفتم: اینجا بالای شهر است. مااختیار خودمان را داریم نه زن و بچه مردم که چه میپوشند و چه میخورند. به او گفتم این امام است که به این منطقه وارد شده است، برای همین ما باید بااین مردم کنار بیاییم اگر وضع غذای آنها در منزلشان با ما فرق دارد، به این دلیل است که آنها مرفه هستند و ما هم ناچار هستیم غذای ساده پادگانی بخوریم. به او میگفتم: شما سطح زندگی امام را ببینید که چقدر ساده زندگی میکند. مایحتاج امام را که از بازار تهیه میکنند و از جلوی چشمان شما پاسداران به منزلشان میبرند شاهد هستید که چقدر معمولی
است. آیااین برای شما ملاک نیست که خانم امام خرید منزل را خودش شخصاانجام میدهد؟ اگر امام از میوهای استفاده میکند، شماآن را میبینید. اگر به خودرویی سوار میشود- که نمیشود- باز هم میبینید و شما میبینید که الان سه سال است امام از این مکان تکان نخورده و تا پاشنه در خانهشان هم تشریف نیاوردهاند. بعد به او گفتم: شماها چقدر ذهنتان خراب است. خدا به داد ما و شما برسد اگر قدر این عظمت و نعمت را ندانیم. به او گفتم: پس چگونه این انقلاب انفجار نور شد و حق بر باطل پیروز گردید؟ به او گفتم: ما هنوز در ابتدای راه هستیم و اگر بخواهیم بدتر از این نشویم و بلکه بهتر هم بشویم باید زحمت بکشیم. چون این راه زحمت دارد و رسیدن به اهداف متعالی ریاضتهایی سخت میخواهد.