پس از ملاقات که مردم رفتند و ما که بسیار خسته شده بودیم قدری میخواستیم استراحت کنیم، تلفن فرماندهی زنگ خورد. فرزند امام بود که میگفت: من احمدم، بیا جلوی حسینیه. جلسه قبل هم مرا خواسته بودند. چون نوبت مسئول شبی من بود و فقط من در فرماندهی بودم، خدمتشان رسیدم. بسیار عصبانی و رنگ پریده به نظر میرسیدند. یکی از علمای دفتر هم در آنجا حاضر بود. حاج احمدآقا گفت: میدانی امروز بعد از ملاقات سوم چه اتفاقی برای امام افتاده؟ بعد با عصبانیت عصایشان را به زمین زدند و فرمودند: یک فکری بکنید. به داد امام برسید. امام امانت مردم به دست من و شماست. امروز بعد از ملاقات سوم، حضرت امام در بین راه حسینیه و منزل، قلبشان گرفت و به زمین خورد. شما را به خدا برنامهریزی بکنید.گفتم چشم. تا خواستم مرخص شوم گفتند: چه میگویی، چه باید کرد؟ گفتم: این مشکل را باید با سایر مسئولین در میان بگذاریم، ببینیم چه نظری دارند و ادامه دادم حاج آقا، حسینیه هشتصد نفر جا دارد، ولی شما به 1500 نفر کارت میدهید. بعد گفتم: شما به حاج آقای توسلی که کارتهای ملاقات را میدهند، سفارش کنید کارت اضافی ندهند، ما هم سعی میکنیم شرعاً کسی را بدون کارت راه ندهیم. به حاج احمدآقا گفتم: در ضمن بهتر است فردا
جلسهای برای حل این مشکل با حضور حاج آقای توسلی و اعضای شورا تشکیل شود.