یک روز غروب که از سر کار به منزل آمدم فاطمه، آتش راآماده کرده بود و داشت چای درست میکرد. با همان وضعیت با پوتین روی تختی که در هال قرار داشت، نشسته بودم که در خانه را زدند. پشت در رفته و در را باز کردم. دیدم یکی از پاسداران پایگاه است. وقتی در باز شد، ایشان داخل ساختمان را نگاه کرد و منقل آتش را دید. هر کاری کردم به داخل بیاید، نیامد و عذر خواست. به او گفتم تا نگوید چهکار دارد به او اجازه مرخص شدنش را نمیدهم. بااکراه گفت: من آمدم از شما نفت بگیرم، دیدم وضع شمااز ما بدتر است و بعد گفت: خدا شیطان را لعنت کند. او هجده سال داشت و زودتر از ماازدواج کرده بود. وقتی به او ماموریت داده بودند، از شهرستان حرکت کرده و با نوعروسش به جماران آمده و یک اتاق اجاره کرده بود. پسر ساده و خوبی بود و اهل نماز شب بود. یک روز که این جوان در پایگاه با دوستانش درد دل میکند و مشکلاتش را میگوید هماتاقیهایش او را تحریک میکنند که برو جلو در منزل فرماندهات ببین در کجا زندگی میکند و از او کوپن
نفت بگیر. تااین را گفت، گفتم پس خیلی خوب شد که آمد و وضع ما را دید. آن سال برف فراوانی باریده بود و جلو منزل ما همیشه غیر قابل تردد بود.