در سال 1367 به بیماری افتادن پلک چشم مبتلا شدم. این مشکل از چشم چپ شروع شد. در ابتدا چشمم سنگینی میکرد. بعد به تدریج نیمه بسته شد و بعد از آن پلک کاملاً افتاد. برای درمان به پزشکهای مختلفی مراجعه کردم. فکر میکردند از اعصاب من است لذا قرص اعصاب تجویز میکردند که نتیجهای در بر نداشت. یکی از پزشکان قرصی را تجویز کرد که فقط یک ساعت کار ساز بود. عمل به این دستور پزشک مشکل بود چون من گاهی چهارده ساعت سر کار بودم و میبایست چهارده قرص در روز میخوردم.
در اوایل سال 1368 چشم راستم هم دچار این مشکل شد. امام هم رحلت کرده بود و وضع روحی روانی مناسبی نداشتم. چشمهایم از یک طرف، مشکل بلاتکلیفی کار از طرف دیگر، تعادل روحی مرا به هم زده بود. امام از دنیا رفته بود و دیگر حفاظت بیت برای بعضیها اهمیت گذشته را نداشت.
حتی کسی از ما نمیپرسید حال شما چطور است و چه میکنید. مشکل دیگری که در این ایام برای من پیدا شد این بود که به سر دردهای شدیدی دچار میشدم. حوصلهام کم شده بود و خیلی زود عصبانی میشدم. مشکل دیگری که به آن دچار شدم این بود که دست و پایم بالا نمیآمد. دستم این قدر بیحس شده بود که نمیتوانستم حتی سرم را شانه کنم یا لامپی را عوض نمایم. مشکل بیپولی هم به مشکلهای دیگر اضافه شده بود. با این همه به خدا توکل داشتم. در این شرایط بود که مسئولین تصمیم گرفتند تکلیف حفاظت جماران را بعد از
امام معلوم کنند. یکی از سرداران حفاظت سپاه به آنجا آمد و در جلسهای که با ما گرفت گفت: آقای رضایی در شورا در جمع ما باشید و نظرات خودتان را هم با توجه به تجربهای که در این چند سال دارید بنویسید. شاید ما بخواهیم از این منطقه استفاده کنیم. من هم نظراتم را در شانزده صفحه نوشتم و به او دادم. پیشنهاد من این بود که از این منطقه استفاده نکنند. چند روزی که گذشت ایشان در یک صحبت خصوصی به من گفت: فلانی شما نمیخواهی به دنبال درمانت بروی؟ گفتم: چرا ولی هنوز وضعیت خدمت من در اینجا روشن نشده که بهتر بتوانم تصمیم بگیرم. تا این حرف را زدم انگار از خدا خواسته بود. همکاران قدیمی هم با حالت خاصی ما را ترک کردند و به اتاق کناری رفتند. حرفهای این آقای تازهوارد بوی تفرقه میداد. او بعداً به یک بیماری مبتلا شد و قبل از بیماری با آبروریزی از محل کار اخراج گردید. بعدها برای عذرخواهی نزد من آمد که فایدهای نداشت. همان بهتر که خدا سزای عملش را به او داد.
این بیماری سخت من دو سال به طول انجامید. یک روز نزد دوست بسیار خوبم جناب آقای دکتر نوربالا که از اعضای تیم پزشکان معالج امام بود رفتم. تا وضع مرا دید گفت: چرا به فکر خودت نیستی؟ مگر زن و بچه نداری؟ بعد گفت: درمان بیماری تو کار من و امثال من نیست. به میدان آرژانتین پیش دکتر پورمحمودی برو. گفتم چشم میروم. وقتی نزد دکتر پورمحمودی رفتم او گفت: یک سال و نیم دیر آمدهای. بعد گفت: چرا آقای دکتر بیماری تو را تشخیص ندادهاند؟ به او گفتم: خوب حالا من باید چه کار کنم؟ دکتر گفت تو باید حتماً عمل جراحی انجام بدهی
و جراحی تو کار من نیست. دکتر جراح مغز و اعصاب باید شما را ببیند. دکتر میگفت: غده تیموس شما فعال شده است. پرسیدم: آقای دکتر کار غده تیموس چیه؟ توضیح داد. بعد مرا به بیمارستان شریعتی معرفی کرد.