پس از پیروزی انقلاب تعداد داوطلبان جهت خدمت به انقلاب بسیار زیاد بود. داوطلبان با وجود سختیهای مراحل گزینش در ارگانهای انقلاب خصوصا سپاه به رغم اینکه میدانستند در اکثر نقاط کشور با ضدانقلاب درگیری، و احتمال شهادت و مجروحیتشان وجود دارد، باز هم به عضویت در سپاه اصرار میکردند.
گزینش سپاه، حجم بالای نیروی داوطلب عضویت در سپاه را به بهانههای مختلف رد میکرد. چارهای هم نداشت. ظرفیت سازمانی سپاه محدود بود و جذب و به کارگیری آن همه نیرو مشکل مینمود. در دوره آموزش عدۀ زیادی از داوطلبان را رد کردند. دو روز که از دوره آموزش ما گذشته بود یکی از مسئولین پادگان که از مبارزین دوران شاه بود و حبیبالله خلیفه سلطانی نام داشت، برای داوطلبان سخنرانی کرد و گفت: شماها بهتر است به جای پاسدار شدن بروید و در نهادهای دیگر مثل جهاد سازندگی، نهضت سوادآموزی، معلمی، کشاورزی و صدها کار دیگری که کمک به انقلاب است مشغول شوید. این حرف به مذاق
خیلی از داوطلبین که آمده بودند با ورود به سپاه از انقلاب اسلامیشان دفاع کنند، خوش نیامد. جلسه سخنرانی تبدیل به بحث و انتقاد شد.
برادری که از استان چهارمحال و بختیاری بود، به نمایندگی از جمع بلند شد و به او گفت: ما به امر شما به اینجا نیامدهایم که به دستور شما برویم. این انقلاب صاحب دارد و صاحب آن هم آقا امام زمان و نائب بر حقش امام خمینی هستند و بهتر است شما برای ما نسخه نپیچید. بعد گفت: بنده که الان در اینجا هستم بنا به تکلیف شرعی که احساس کردهام به اینجا آمدهام. هم معلم هستم و هم کشاورز و نصف قرآن و کل نهجالبلاغه را هم از حفظ هستم. دیگران هم که اینجا نشستهاند همینطور هستند.
در پایان این صحبتها، عدهای لباس آموزش را از تن خارج کرده و به قصد انصراف و خارج شدن از پادگان به مسئولین مراجعه کردند. جناب آقای ادیب که از مسئولین پادگان بود جمعیت را با بلندگو به میدان صبحگاه جمع کرد و گفت: سوء تفاهم شده و برادرم، آقای حبیبالله خلیفه سلطانی که خود از انقلابیون و شکنجهشدگان و زندانیان رژیم ستمشاهی است منظور خاصی نداشته است. منصرفین که حدود سی نفر میشدند این حرفها را نپذیرفته و از پادگان خارج شدند. برادر عزیز پاسدار، حبیبالله خلیفه سلطانی بعدا به درجه شهادت نائل شد.