در سال 1365 یک روز که خیلی حالم بد شده بود و دردهای کمر، پا و سردرد، زیاده از حد مرا آزار میداد با توصیه دوستان از یک دکتر ارتوپد و پزشک عمومی که به من معرفی کرد وقت گرفتم. مطب دکتر مملو از جمعیت بود. هرچند وقت قبلی برای روز مشخصی میدادند، اما
از ساعت سه بعد از ظهر تا ده شب هر کس زودتر به مطب میرفت نام او را مینوشتند. خیلی از بیماران پس از ثبتنام به دلیل دوری راه از ساعت سه که نوبت میگرفتند همچنان در مطب میماندند تا نوبتشان بشود، نوبت بنده که شد نزد پزشک رفتم. سوالهای با ربط و بیربط زیادی از من کرد. اصرار داشت شغل مرا بداند، گفتم پاسدار هستم و در کارهای حفاظت مشغول هستم، از او پرسیدم منظور شما از این سوالها چیست و کار من چه ربطی به بیماری من دارد؟ دکتر گفت: مشکلات جسمانی شما به دلیل نوع شغلتان میباشد، ایشان مرا قانع کرد و به من توصیه نمود از این کار جدا شوم و نوع کارم را عوض کنم. به ایشان قول دادم اگر بتوانم به توصیههای او عمل خواهم کرد. به ناگاه دکتر از من پرسید: شما در کنار امام مشغول به کار هستی؟ من هم پزشک معالج امام هستم، من چون دکتر را در بیت ندیده بودم از او چند سوال کردم و متوجه شدم به بیت آمده و امام را معاینه کرده است. ایشان از ارادتش به امام خیلی با من حرف زد. از لحن سخنش پیدا بود به چیزی که میگوید خیلی اعتقاد دارد. هر چند شنیدن حرفهای او برای من شیرین بود اما چیزی که مرا آزار میداد این بود که جمعیت زیادی در مطب او منتظر نشسته بودند تا بیماری که به داخل رفته بیرون بیاید و نفر بعدی داخل شود. نگران این بودم که مبادا هنگام بیرون رفتن به من چیزی بگویند. دکتر میگفت: یک روز که مشغول مداوای بیمارانم بودم ناگهان احساس کردم ناراحتی قلبی پیدا کردهام.