وضعیت تدارکات و غذا رسانی به خط شیر خوب نبود. غذای گرم هم که اصلا نبود. دو سه نفر از ما با تیوپ دوچرخه تیر و کمان درست کرده بودیم. هر وقت عراقیها به ما فرصت میدادند و آتششان بر روی ما کم میشد، چند گنجشک را شکار میکردیم و میخوردیم. گاهی برای سرگرمی موشکهای هدایتی را که عراق به ما شلیک میکرد و به زمین میخورد و منفجر میشد اوراق میکردیم. پیچ و مهره و آهن ربایش را بر میداشتیم.
در مهرماه شبها هوا سرد بود. یک عدد کرسی ساخته بودیم و از پهن گاو برای سوخت استفاده میکردیم و در زیر کرسی میگذاشتیم. کرسی را به عمق یک متر و عرض و طول سه و چهار متر ساخته و در سنگری قرار داده بودیم و دور هم زیر کرسی مینشستیم. در این مدت بااینکه غذایی نداشتیم ولی هرگز از مرغ، تخممرغ و گوشت گاو و گوسفندهای رها شده روستائیان استفاده نکردیم و با نان خالی خودمان را سیر میکردیم.
روز اول که به منطقه جنگی دارخوین رفتیم، متوجه شدیم اعراب بومی، زبان فارسی را خوب نمیدانند. برای آنکه باآنها همزبان بشویم با زبان من درآوردی مثل: شما بود چطور؟ حال شما بود خوب؟ صحبت میکردیم. در آنجا فردی نگهبان دکل مخابرات بود که بااینکه از شروع جنگ چند ماهی بود حقوق نگرفته بود و نمیدانست باید از چه کسی حقوق بگیرد ولی بااین حال به طور جدی پست میداد. نام او ایاز بود. فارسی خوب نمیدانست. هر وقت به او میگفتیم: آقاایاز، به منزلت برو ما هستیم وحواسمان به این دکل هست میگفت: فایده ندارد چون از جنگ ترسی ندارم و اینجا هم جنگی نیست، نمیروم. چون سواد درست و حسابی نداشت، نمازش را درست نمیخواند. وقتی خواستیم نماز خواندن را به او یاد بدهیم همیشه یک جمله از ما جلوتر بود تا به او میگفتیم لمیلد، با عجله میگفت: و لمیولد! بالاخره دیدیم بینتیجه است. قرار شد به سبک خودش نماز بخواند.
یک روز از آقای حسین رضایی پرسیدم: ایست، به عربی چگونه تلفظ میشود؟ گفت: قف، قف.
روزی که بر روی یک درخت نگهبانی میدادم و اطراف را نگاه میکردم موتور سواری را دیدم که از دور میآمد. خوب که به ما نزدیک شد، محکم به زبان عربی به او ایست دادم. این بنده خدا چنان ترسید که از موتور بر زمین افتاد و از جایش نتواست برخیزد! دوستان که نزدیک آمدند دیدند، دختر بچهای زخمی را که در اثر ترکش خمپارهای مجروح شده بود از آن طرف رودخانه ـ چون پلی وجود نداشت تااز آن طرف رود به این سو بیاید- سوار کرده و با طی راهی طولانی میخواسته او را به بیمارستان ببرد. به او کمک کردیم.
در آن شبهای تاریک، عراقیها مدام گلولۀ منور میزدند که منطقه را کاملا روشن میکرد.
آنهاامکانات داشتند و هر یک ربع ساعت یک گلوله منور میزدند. ولی ما چنین امکانی نداشتیم. در آن لحظات من و شهید ابراهیم زارع از خاطرات دوره کودکیمان میگفتیم. یاد آن روزها بهخیر که جز یاری دین خدا و دفاع از کشور عزیزمان ایران هدف دیگری نداشتیم و هیچگونه هوا و هوسی در سر نداشتیم و فارغ از زر و زور و تزویر دنیا و اهل آن بودیم.