یک روز یکی از برادران شهرستانی که در آنجا نگهبان بود و تشنگی شدیدا به او فشار آورد به هر سه منزلی که در اطراف محل نگهبانی او قرار داشت مراجعه و زنگ زده بود ولی کسی جواب او را نداده بود.
چون هر سه درب غیر فعال بود.
ایشان آنقدر زنگ درب غیر فعال منزل امام را زده بود که امام اجبارا خودشان پشت در آمده و به او پاسخ دادند و گفتند: بفرمایید. نگهبان خود را به امام معرفی کرد و با لحنی خودمانی به ایشان گفت: اگر زحمتی نیست، یک لیوان آب برای من بیاورید. بنا به گفته خودش بعد از چند لحظه دیده بود، پیرمردی که قیافهاش مثل امام است! یک لیوان آب برای او آورد. او آب را که میخورد لیوانش را پس میدهد و ماجرا را برای پاسبخش تعریف میکند که: سر پست خیلی تشنه بودم و آب هم نداشتم، بعد هم گفته بود خدا پدر این صاحبخانه را بیامرزد تا زنگ زدم، پیرمردی که شبیه امام بود، رفت و برایم آب آورد. بعد از پاسبخش پرسیده بود: مگر منزل امام اینجاست؟ وقتی پاسبخش برای او درباره موقعیت پست توضیحاتی میدهد آن برادر پاسدار یک دفعه از حال میرود. چون میبیند از آن قسمت تا بالای آن پلهها رفت و آمد برای امام خیلی سخت بوده ولی چون کسی در منزل نبوده و یاامام نخواسته زنگ بزند و خدمتکاری را مطلع نماید، خودش دومرتبه این پلهها را طی کرده و برای او آب آورده است. منظور من از بیان این خاطره این بود که نیاز نبود کسی که تازه از شهرستان به جماران آمده و در آنجا نگهبانی میدهد، موقعیت دقیق منزل امام را بداند.