یک هفته که از استقرار ما در جماران میگذشت، یک شب بر روی پشتبام حسینیه که جزو پستهای حساس بود پست دادم. در هفته دوم هم یک شب در باغی که امام در آن قدم میزدند، نگهبانی دادم. چون این باغ در جوار منزل امام بود در آن، سه نفر پاسدار مسلح پست میدادند که هر کدام از آنها یک اسلحه کلاشینکف و شصت تیر اضافه داشتند.
شب اول نگهبانیام در باغ، احساس عجیبی داشتم. مات و مبهوت شده بودم. صدای بلبلها، بوی عطر گلها مرااز خود بیخود کرده بود. فضا بسیار معنوی بود. باغی زیبا بود و پر از درختهای کاج و چنارهای بلند با یک حوض شش ضلعی که آب قنات از داخل آن رد میشد و
پس از خروج از باغ از سه راه حمام در داخل کوچه پس کوچههای جماران جاری میشد دیدن این آب زلال و صاف و خنک که از مقابل حسینیه میگذشت، برای مشتاقانی که برای ملاقات باامام به حسینیه جماران میرفتند، بسیار لذتبخش و سرورآفرین بود.
شب و روزی که در باغ نگهبانی دادم خیلی برایم تازگی داشت. ساعت ده شب که پستم تمام شد، باید برای استراحت میرفتم و ساعت دو بعد از نصف شب میآمدم، ولی دلم نمیآمد از آنجا بروم. حسی مرا به ماندن ترغیب میکرد. نگهبان بعد از من گفت: نمیگذارند کسی در اینجااضافه بماند، ماندن تو در اینجا محال است. تفنگ را تحویل او دادم اما تصمیم گرفتم در همانجا بمانم، اگر پاسبخش آمد و مانع ماندن من شد بروم. یک ساعت که ماندم، پاسبخش که اهل یزد بود، آمد. به او گفتم من، هم سر گروه هستم و هم پاسبخش بعدی هستم و میخواهم امشب را در اینجا بمانم و نخوابم. نمیپذیرفت در نهایت با چانهزنی زیاد در آنجا ماندم. بوی عطر گلها که از هر سو به مشام میرسد و چهچه بلبلها که هر لحظه به هر گوش میرسید، مرااز خود بیخود میکرد.