بلندگوی زندان شهربانی شروع کرد به خواندن اسم اشخاص. هر روز حکم مرخص شدن 10 تا 15 نفر به زندان شهربانی می آمد. وقتی بعد از 19 روز که ما زندانی بودیم، بلندگو شروع کرد به خواندن اسامی بازداشتی ها، بچه ها شروع کردند به
کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 317 خوشحالی، گفتند: حتما مرخصی است. دیدیم خیلی خیلی طولانی شد. اسامی از 50 نفر هم بالا زد، یواش یواش وحشت بچه های زندان را گرفت، به خودمان می گفتیم، چه طوری است که امروز دارند اسم زیاد می خوانند، نکند می خواهند بلایی بر سر ما بیاورند، شمارش از 100 تا و 150 تا هم زد بالا به 200 تا رسید، اسامی هم جوان بودند. یک عده ای به گریه افتادند و گفتند: حتما می خواهند ما را ببرند و اعدام کنند چون در بازجویی ها شکنجه روحی می دادند. می گفتند: اگر نگویید از آقای خمینی نفری 25 ریال گرفتید شما را اعدام می کنیم. کما این که از تمام اتاق ها و اتاق ما هم دو نفر اعلام کرده بودند که ما این حرف را خواهیم زد. البته آنها انقلابی نبودند، حالا عنوان ناجوانمرد را هم به آنها نمی دهیم ولی گیر افتاده بودند، چون پیراهن مشکی به تن داشتند و داخل بازداشتی ها در زندان بودند. به اینها گفته بودند اگر شما بیایید در حضور خبرنگارها و در حضور طیب حاج رضایی شهادت بدهید که ما نفری 25 ریال از طیب گرفتیم، شما را بلافاصله آزاد می کنیم و در آینده هم به شما شغل خوبی خواهیم داد. از اتاق 24 نفره ما دو نفر قبول کرده بودند که ما هم خبر نداشتیم. البته به همه پیشنهاد داده بودند که شما بیایید، در حضور خبرنگاران داخلی و خارجی بگویید.
این خاطره هم باید شیرین باشد، هر چند در تاریخ ثبت شده است ولی خود من که ناظر بودم بازگو کنم بهتر خواهد بود، از همه خواسته بودند که این حرف را بزنند، از 24 نفری که در این اتاق شهربانی بودیم، طبقه چهارم، در اصطلاح بند 4 می گفتند، دو نفر قبول کرده بودند. موقعی مطلع شدیم که یک شب آمدند و طیب حاج رضایی را ساعت 12 شب بردند. ما خیلی ناراحت و مایوس شدیم، گفتیم نکند این بنده خدا را بردند تا اعدام کنند. خوابیدیم، دو ساعت بعد دیدیم در زندان باز شد و آمدند و دو نفر را صدا کردند از بین ما برداشتند و بردند. فردا خبردار شدیم که اینها رفتند در حضور خبرنگاران داخلی و خارجی شهادت دادند که بله ما 25 ریال از طیب گرفتیم. هر کاری کرده بودند که به طیب بقبولانند در حضور خبرنگاران داخلی و خارجی که تو هم اعتراف کن که از آقای خمینی پول گرفتی و این پول ها را تقسیم کرده ای بین مردم، مرحوم طیب مقاومت کرده و حاضر نشده بود چنین اعترافی بکند تا این که در 11 آبان
کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 318 سال 1342 او را به شهادت رساندند. آن موقع دیگر من آزاد شده بودم. اولین خبر را از رادیو، ساعت دو شنیدم که طیب حاج رضایی و حاج اسماعیل رضایی به جوخه اعدام سپرده شدند. 5 دقیقه بعد از آن رادیو گفت امروز کندی رئیس جمهوری امریکا در دالاس ترور شد. آن چنان من خوشحال شدم که گفتم: ببین خون به ناحق ریخته طیب و حاج اسماعیل نگذاشت که فاصله ای بیفتد، یک ساعت بعد از به شهادت رساندن طیب، کندی ـ رئیس جمهور پلید امریکا ـ در دالاس ترور شده بود.
به هر حال افراد جوان را از بقیه جدا کردند و خداحافظی کردیم و از زندان شهربانی ما را به داخل حیاط منتقل کردند. اول حیاط زندان شهربانی که باغ بزرگی دارد، ما مشاهده کردیم که مرحوم طیب حاج رضایی را جلوی در با لباس کهنه نَشُسته، چروک شده، ایستاده قرار داده اند و یک نان خشک بربری هم به دستش دادند و گفتند: این را بگیر روی سینه ات، مرحوم طیب نان خشک بربری را روی سینه اش قرار داده بود. ما را از جلوی طیب به ستون 4 به صورت رژه عبور دادند و از جلوی طیب گذشتیم، اصلا جرات نمی کردیم که برگردیم و او را نگاه کنیم، یا اشاره ای کنیم. ما را به داخل حیاط شهربانی آوردند در حالی که ده ها کامیون شهربانی در داخل حیاط قرار گرفته بود، کامیون های جنگی مخصوص ارتش بود، در آنها سربازهایی با تفنگ و سرنیزه نشسته بودند. روی هر نیمکت پنج یا شش نفر سرباز نشانده بودند، و ما 200 نفر را هم داخل هر کامیون قرار دادند و وارد خیابان ها کردند. ساعت چهار بعدازظهر را نشان می داد که ما وارد خیابان شدیم و ما را به سمت جلالیه بردند. آن موقع هنوز پارک نشده بود، منطقه ای بایر بود ما هم چون به آن منطقه آشنایی داشتیم که منطقه نظامی است، دیگر به گریه و زاری افتادیم، همدیگر را بوسیدیم، حلالیت طلبیدیم، گفتیم: صد در صد تا یک ساعت دیگر در اینجا همه ما را به جوخه اعدام می سپارند، یک مرتبه دیدیم که نه کامیون ها وارد منطه جلالیه نشدند ما را به سمت بیمارستان 1000 تختخوابی بردند و بعد از چند پیچ از خیابان ها وارد پادگان جمشیدیه کردند.
کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 319