من موقعی که رفتم بالا، حاج احمد همراه من آمد تو آبدار خانه به من فرمودند اسدی کجا بودی، فرمودند شما یخ رو بگذارید زمین، آبدارخانه کثیفه، آبدارخانه را تمیز کن و چای را درست کن، حاج آقا تشریف بردند طبقه بالا، خانواده حضرت امام آمدند اینجا به دیدن ایشان. بعد هم بنده را بردند و آقایانی که آنجا بودند را زیارت کردم؛ منجمله آیت الله شهید سعیدی، آقای مروارید، آقای خلخالی و دیگر آقایانی که الان نظرم نیست، ولی این سه نفر را کاملا میشناختم که آنجا بودند و خیلی به من احترام کردند.
ظهر شد، امام تشریف آوردند برای نماز، و بعد خدمت ایشان گزارش دادند که حضرت آیت الله خوانساری و حضرت آیت الله میلانی آمدند برای زیارت و نگذاشتند، که حضرت امام خیلی ناراحت شدند. بعد نماز جماعت را ما خواندیم و ناهار هم از بیرون آوردند. عصر هم حضرت امام تشریف بردند تو حیاط و من هم خدمتشون بودم.
شب هم من را برای کارها نگاه داشتند. نماز جماعت را حضرت امام تشریف آوردند روی پشت بام خواندند. هزاران نفر جمعیت هم آن اطراف ساختمان اجتماع کرده بودند. نماز جماعت خوانده شد، تمام مردم از بیرون مشاهده میکردند نماز جماعت را. سفره را انداختند روی پشت بام و شام صرف شد. شخصی آمد با عجله به من گفت که شما چه کسی هستید و اینجا چه میخواهید؟ من فهمیدم که قضیه چیست، عرض کردم من اینجا یخ فروشم. یک آقایی آمد اینجا از من یک قالب یخ
کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 5 خرید به من هم پولی داد گفت این یخ را بیار اینجا. یخ را که من آوردم یک آقای دیگری آمد گفت که شما اگر کاری ندارید حقوق به شما میدهیم اینجا برای ما چای درست کنید. من هم ماندم و الان هم میخواهم بروم و آن آقا هم، نمیدانم کجاست که آن حقوقی که قرار است به من بدهد از او بگیرم. او اصرار کرد که آن شخص را باید نشان بدهید. من از دور حاج احمد شهاب را به او نشان دادم و گفتم که این آقا به من فرمودند بیایید اینجا و شب هم به شما مزد میدهیم و بروید، بعد گفتم، آقا شما آن مزدی که قرار است بدهید لطف کنید، من هم دیگه کارم تمام شده است. بعد، آن آقا خاطرش از من جمع شد و رفت.
سوال کردم که: او چه کسی بود؟ گفتند این سروان عصّار مسوول ماموران ساواکی است که اینجا هستند. قبل از مغرب شهید بزرگوار و عالی قدر حاج مهدی عراقی (رضوان الله تعالیعلیه) و شهید عزیز و بزرگوار حاج آقا مصطفی خمینی (رضوان الله تعالی علیه) با هم آمدند. آقایان گفتند که ما رفتیم برای تهیه منزل. همه جای شمیران رفتیم و گشتیم آمدیم قیطریه، قیطریه که آمدیم برخورد کردیم به آقای روغنی (این را حاج مهدی تعریف میکرد)؛ به حاج آقای روغنی، حاج آقا مصطفی را معرفی کردم که (حاج آقا مصطفی آیت الله زاده حضرت آیت الله خمینی هستند) ایشان خیلی احترام کردند و ما را بردند منزل خودشان و فرمودند که این منزل در اختیار شما بعد همان شب، آخر شب حضرت امام (قدس الله نفسه الزکیه) و حاج آقا مصطفی را سوار کردند و با چندتا ماشین پلیس تقریبا شش ـ هفت تا (جلو و عقب) ایشان را بردند منزل آقای روغنی. بنده همان جا لوازم واثاث و مقداری هم غذا مانده بود که اینها را جمع کردم آوردم تهران برای فقرا، این خاطره از منزل داودیه بود.
آقایانی که همراه امام بودند چه کردند؟ با امام رفتند یا نه؟
حضرت امام که تشریف بردند، آقایانی که آنجا بودند و خود بنده خیلی گریه کردیم. آیت الله شهید سعیدی و آقای خلخالی و آقای مروارید و آقایان دیگر آن جا بودند.
از وضعیت زندگی امام در خانه حاج آقا روغنی هم اطلاعی دارید؟
کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 6 آقای روغنی در تهران دوست و آشنایی داشت به نام حسین صادق پور. زنگ میزند به ایشان و از ایشان آشپز میخواهد. آشپز که معرفی شد آن آشپز هم منزلش رو به روی مغازه بنده بود، به نام حاج صفر که الان هم هستند. روز اولی که حاج صفر را آقای صادق پور میفرستند منزل آقای روغنی، ایشان آمدند در مغازه از من مژدگانی خواست. عرض کردم قضیه چیه؟ گفت که: من خادم حضرت امام شدم و غذا طبخ میکنم. دیروز آنجا بودم، فردا هم باید بروم. من خیلی خوشحال شدم، به ایشان گفتم فردا صبح که خواستید بروید حتما بیا درِ مغازه. ایشان آمدند، من یک شیشه آب لیمو و یک شیشه آبغوره دادم برد. بعد از ایشان تقاضا کردم که شما هر شب که بر میگردی اینجا به من یک خبری از امام بده. روز بعد هم که خواست برود من یک کاسه ماست دادم برد. بعد از ایشان تقاضا کردم که من میتوانم بیایم، وضع چه جوری است؟ گفت وضع خطرناکی است. آنجا دائم ماموران ساواک دسته دسته میآیند و میروند و در منزل هستند و گذشته از این، منزل رو به روی خانه ای هست که ساواک اجاره کرده و همیشه تعداد زیادی مامور داخل آن منزل هستند و امکان دارد آمدن شما، خطراتی داشته باشد.
کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 7