یک روز هم از صلیب سرخ آمدند و از سلول ها بازدید کردند و چون بیرون هم نهضت به اوج خودش رسیده بود، دیگر مجبور شدند. ما دیدیم یک خارجی با یک مامور
کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 155 زندان در سلول را باز کردند و وضع سلول را دیدند. بعد از دو ماه و خرده ای که ما در سلول انفرادی بودیم، هیچ میوه ای به ما نمیدادند، در را باز می کردند و غذای روزمره را می دادند و می رفتند، آن روز قبل از اینکه صلیب سرخی ها بیایند، یک خربزه مشهدی از آن ناب هایش در سلول ما گذاشتند و رفتند. چهار پنج دقیقه بعدش این صلیب سرخ ها وارد شدند، به ما نگاه کردند و دیدند که بله یک خربزه هم آنجاست. خلاصه وضع سلول را دیدند و چند تا سوال هم از آن بنده خدا کردند و در را بستند. اینها می خواستند بعد از دو ماه نیم که حالا صلیب سرخ آمده بگویند ما میوه هم به اینها می دهیم. من گفتم اینها نامرد هستند و این صلیب سرخی ها از این در که می آیند بازدید می کنند و از آن در می روند، از این طرف مامور می آید خربزه را ببرد. من بلافاصله با مشت این خربزه را خرد کردم و دلی از عزا در آوردم. روزهای آخر بود، دیدیم که به ما گفتند: ملاقاتی داریم. رفتیم دیدیم خواهر، همسر و مادرم اینها آمدند ملاقات، بعد از دو ماه و خرده ای. انها در آن مدت نمی دانستند که من در کدام زندانم، خیلی رفته بودند قصر و دادگستری و این طرف و آن طرف. چون آن موقع یک انجمنی درست شده بود که به واسطه آن مرتب خانواده های زندانی های سیاسی جلوی دادگستری اجتماع می کردند و جویای حال زندانی هایشان می شدند. آنجا دیگر مجبور شدند که بگویند زندانی ها کجا هستند. وقتی آنها آمدند ما را بیشتر شارژ کردند گفتند: که مبادا شما حرفی بزنی یا اعترافی کنی، بیرون اوضاع خیلی به هم ریخته است و مردم هر روز در خیابان ها تظاهرات می کنند، شما در زندان مقاومت کنید. عنقریب است که در زندانها را بشکنیم و بیاییم شما را آزاد کنیم، تا اینکه روز آخر، یکشنبه ای بود که تمام سازمان ها و دوایر دولتی را مردم به آتش کشیده بودند و خرد کرده بودند و ما هم خبر نداشتیم. کل 57 نفری را که آن شب گرفته بودند خرد، خرد، آزاد کرده بودند، فقط ما ده پانزده نفر را تا روزهای آخر نگه داشته بودند. البته روزهای آخر هم چهارـ پنج روزی بند عمومی رفتیم. در بند عمومی روزنامه هم به ما دادند. دیگر ما یواش یواش داشتیم از بیرون خبردار می شدیم. که دیگر آمدند ما را در اتاق آقای منوچهری دعوت کردند و ما ده پانزده تا آمدیم نشستیم پشت میز و یکی یک ورق کاغذ و خودکار گذاشتند جلوی
کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 156 ما، گفتند که شما این برگه را بنویسید که دیگر، در تظاهرات و در مسائل سیاسی وارد نشوید و بروید آزاد هستید. آن روز هم نه سعیدی بود، نه منوچهری رئیس ساواک و هیچ کس نبود. مثل اینکه همگی فرار کرده بودند. فقط همان تهرانی بود که بعد از انقلاب او را گرفتند. به تهرانی گفتیم که چی بنویسیم؟ گفت هر چه دوست دارید بنویسید. ما فهمیدیم که اوضاعشان خیلی خراب است. دیگر دم و دستگاه و تلفن کنترل و همه اینها را جمع کرده بودند. اتاق خالی بود ما هم برداشتیم یک چیزهایی را نوشتیم و امضا کردیم و گذاشتیم روی میز. این نکته را هم بگویم که وقتی ما دور تا دور اتاق نشسته بودیم تهرانی هم آن بالا نشسته بود، آقای پوراستاد که عرض کردم که یک مقدار هم شوخ بود، ایستاده بود، صندلی نبود بنشیند. فقط پشت میز ازغندی خالی بود. تهرانی گفت آقای پوراستاد چرا ایستادی؟ بفرما آنجا برو بنشین پشت میز آقای ازغندی. گفت آخر آنجا جای من نیست. گفت: نه برو بنشین عیبی ندارد. رفت نشست و بعد اسلامی به پوراستاد گفت آقای پوراستاد می دانی کجا نشسته ای؟ وای به حال قیامتت. تهرانی به آقای اسلامی گفت که حرفت را زدی ها، به ما باز انداختی ها. گفتش نه یک حقیقتی است این میز، میز ظالمانه است، خلاصه ما در برگه ها هرچه دوست داشتیم نوشتیم و دیدیم که لباس هایمان را آوردند در کیسه های جدا جدا، گفتند: که لباس هایتان را عوض کنید، مینی بوس دم در حاضر است. ما باز هم باورمان نمی شد. لباس هایمان را پوشیدیم و سوار مینی بوس شدیم و ما را جلوی هتل اوین آوردند و سر چهار راه ما را پیاده کردند. من به رفقا گفتم که نکند اینها نقشه ای برای ما دارند. ما را از زندان آزاد کردند که اینجا ما را به رگبار ببندند و فرار کنند و بگویند اینها خودشان بیرون آمدند و فرار کردند. به برادران گفتم که سریع متفرق شوید. بروید خودتان تاکسی بگیرید در بروید و اجتماع نکنید.
کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 157