حاج آقا ز زمانی که با امام آشنایی پیدا کردید برای ما تعریف کنید؟
بنده محمدعلی اسدی هستم، با اولین اعلامیه ای که امام خمینی در سال 1341 راجع به انجمنهای ایالتی و ولایتی دادند، با ایشان آشنا شدم. با شهید بزرگوار حاج مهدی عراقی و دیگر دوستان به محضر حضرت امام شرفیاب میشدیم و بعد هم که حضرت امام دستور تشکیل هیات های موتلفه را مرحمت فرمودند و ما در هیات های موتلفه مشغول شدیم که مسوول گروه ما آقای حاج احمد شهاب بودند. در تمام تظاهرات و کارهای اجتماعی، فعال بودیم تا حضرت امام را حکومت طاغوتی وقت دستگیر کردند و آوردند به تهران و بعد از مدتی، یک شب اطلاع پیدا کردیم که آقا را
کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 3 آزاد کردند. رسانه های گروهی خبر دادند که حضرت آیت الله خمینی و آیت الله قمی و آیت الله دستغیب شیرازی و آیت الله محلاتی در داوودیه هستند. بنده همان شب اول آمدم برای زیارت آقایان که صف طویلی بود. نمنم هم باران میامد. شب بود که بنده مشرف شدم و زیارت کردم. صبح آن روز سه نفر از دوستان به نام آقای مغاره ای (رحمتالله علیه) و آقای حاج یدالله حاج فرج (رحمتالله علیه) و دو نفر دیگر به نام آقای عزیزی و آقای حاج سید علی آقا که این دو نفر هنوز زنده هستند، آمدند دم در مغازه، فرمودند که برویم به زیارت آقایان. گفتم: اعلام کردند که مردم نیایند. آقایان قبول نکردند و سوار اتوبوس شدیم و آمدیم قلهک
اول شرفیاب حضور حضرت آیت الله محلاتی شدیم (در خیابان دولت) و بعد یک ایستگاه پایین تر که داوودیه بود پیاده شدیم. البته من روپوش کارم رو برداشته بودم (من یک روپوش داشتم که در مغازه میپوشیدم) دوستان پرسیدند که این روپوش رو برای چی میآوری؟ گفتم لازمش دارم، آمدیم مقابل منزل این طرف خیابان ایستادیم و بعد حضرت آیت الله خوانساری و حضرت آیت الله میلانی (رضوان الله تعالی علیه)، تشریف آوردند برای زیارت. پلیس به آقایان اجازه نداد، بعد تشریف بردند منزل آیت الله محلاتی ایشان رو زیارت کردند و برگشتند.
بنده آمدم این طرف خیابان، مغازه میوه فروشی بود. آنجا یک قالب یخ خریدم و لباس کار رو پوشیدم و یخ را روی شانه ام گذاشتم، آمدم و حرکت کردم. چون آنجا تا منزل آقای نجاتی یک زمین خیلی زیادی، خالی بود. پلیس با اسب و پیاده و با ماشین، همین طور آنجا را حفاظت میکرد. به اواسط آن زمین خالی که رسیدم (نزدیک منزل) پلیس با بلندگو صدا کرد: یخی را برگردانید. چند پلیس با اسب و چند تا پلیس پیاده به طرف بنده دویدند. آمدند و در ضمن آقایان حاج احمد شهاب (که از دوستان صمیمی بنده بودند و در انقلاب حدود دوازده سال زندان بودند)، و شخصی به نام حاج آقای فیروزه از مسجد آیت الله قمی در جاده شمیران و حاج آقا رضا صرافها که با من آشنایی
کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 4 داشتند، در منزل امام بودند. حاج احمد تا متوجه شد که من دارم با یخ میآیم آمد و گفت: این مال خود ماست، ما فرستادیم یخ بیاورند، پلیس برگشت من آمدم در منزل. یک آقایی از همان ساواک (چند تا ماشین دم در منزل ایستاده بودند که تو هر ماشین چهار پنج نفر از ساواک نشسته بودند.) آمد پایین گفت «شما؟» گفتم که من اینجا سبزی فروش هستم، یخ فروشم. یک آقایی آمد یک قالب یخ از من خواست برای اینجا و پول هم داده. گفت: بفرمائید.
کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 5