یک بار گفت می خواهم بروم از همدان مقداری روغن هست و چیزهای دیگر بیاورم. یک ماشین تهیه کنید. ما ماشین دامادمان را گرفتیم و رفتیم آنجا و دیدیم که ده پانزده تا از این حلب های 17 کیلویی روغن کرمانشاهی پر شده بود. گفتند: از کرمانشاه آمده اند ایشان گذاشت در ماشین و ما آوردیم تهران. به ایشان گفتیم: خوب مرد حسابی اگر روغن می خواستی می گفتی برایت حواله کنند بیاورند. بعد فهمیدم که با یک مهارتی این حلب ها را یک وجب زیرش خالی گذاشته، اسلحه و نارنجک و مهمات گذاشته و از نصف به بالایش را روغن ریخته و لحیم کرده که اگر هم کسی درش را باز کرد، نفهمد زیرش چه خبرهایی است!
سال 57 در رابطه با مسئله اندرزگو حاج محسن آقای رفیق دوست و حاج علی حیدری و تعداد دیگری از دوستان را که حالا نامشان در ذهنم نیست، ساواک می گیرد. آن موقع هم حاج آقا رفیق دوست و آقای حیدری و اینها جزء همین بارفروشهای میدان بودند. در میدان شوش اینها را می گیرند، مدتی هم اینها را آزاد می گذارند و دنبالشان می کنند که باکی می روند، کجا می روند و با کی ارتباط برقرار می کنند. چند بار شکنجه شان کردند و گفتند: ما دنبال صالحی نامی می گردیم، ایشان را شما باید به ما معرفی کنید. چون ارتباط اصلی شهید اندرزگو با منزل ما بود و با این آقایان هم ارتباط
کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 144 داشت. حالا آنها را گرفته بودند. آن موقع شناسنامه ما حسینی، شهرتمان صالحی بود. اینها خلاصه گیج شده بودند، نمی دانستند چگونه سراغ ما بیایند. خوب آقای رفیق دوست باجناق اخوی ما و آقای حیدری هم از دوستان قدیمی موتلفه ای ما هستند. به هر صورت این ها چیزی نگفتند. یک روز که آقای حیدری را آزاد کرده بودند تا از او رد پا بگیرند آمد مغازه پدر ما، با من تماس گرفت، پاهایش را نشان من داد که آش و لاش شده بود، گفت خودتان را جمع کنید. اینها شما را از من و حاج محسن خواسته اند، حواستان جمع باشد، چون سید اینجا می آید، خلاصه خیلی دنبال شما هستند. به همین دلیل عرض می کنم که تلفنها چگونه کنترل شده بود. بعد از اینها هم چیزی دستشان نمی آید. تا اینکه سید علی اندرزگو هم با آن کلاه گیس و حالت های گریم کرده لو می رود. همان دوران از اول 57 تا شهریور طول کشید این پنج ماهه که گذشت، ایشان به نام آقای جوادی یا دکتر حسینی دو تا نام مستعار انتخاب کرده بود. آقای جوادی مال قبل بود. یک دکتر حسینی هم اضافه کرده بود. بعد یک کلاه شاپو هم سرش می گذاشت و دیگر جولان می داد و مرتبا با همین کلاه شاپو می آمد و می رفت. یک موتور گازی هم داشت، گاهی وقت ها در خیابان قارقار سوار می شد. می گفتم سید این کارها چیه؟ می گیرند تو را، می گفت بی خیال! چهارده سال فراری بود. خیال کرد دیگر خبری نیست و آب ها از آسیاب افتاده است.
کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 145