ماموران مستقیم فقط بخارایی را هدف گرفته بودند و دنبال ایشان می دویدند. و بخارایی را طرف های مدرسه شهید مطهری می گیرند. بقیه هم متواری می شوند. فردای آن روز دیدیم مرحوم شهید اندرزگو آمد مغازه پدر ما، به او گفتم که سید کار خودتان را کردید! گفت حاج اکبر من دیگر می خواهم بروم وضعم خطرناک است. آمدم فقط با شما خداحافظی کنم. بعد گفت که مرا دیگر نمی بینی، فعلا من باید بروم یک جا مخفی بشوم. تا ببینم چه می شود. از فردای آن روز خلاصه ساواک دست به کار می شود و از شاخه شورای مرکزی موتلفه، تقریبا 50-60 در صد آنها را خلاصه از این ور آن ور می گیرند. یک نمونه اش تو کوچه غریبان که منزل مسکونی حاج صادق امانی بود اتفاق افتاد که می ریزند منزل ایشان. لای دیوارهایی که ایشان اسلحه ها را جاسازی کرده بودند، با آن دستگاه هایی که داشتند می روند از لای دیوار در می آورند. تعداد زیادی تو روزنامه ها عکسشان را انداخته بودند، دستگیر می شوند. از جمله آقای عسگراولادی، شهید عراقی، خود حاج صادق امانی، همه را می گیرند، غیر از شهید اندرزگو که متواری می شود. محاکمه اینها طولانی بود و چند ماهی طول کشید. دو سه ماهی که از این واقعه گذشت، یک روز دیدیم که در مغازه پدرمان یک آقای شیخی آمد با یک عینک دودی. بعد عینکش را برداشت و گفت: که سلام علیکم، من سید علی هستم. گفتم ا، عمامه سفید گذاشتی چرا اینجوری شدی؟ گفت من از حالا به بعد شیخ عباس تهرانی هستم، و دیگر سید علی اندرزگو نیستم. دیگر یک مدتی ایشان، با همین لباس رفت و آمد می کرد، تهران و شهرستانها می رفت و می آمد و همان کارهای مسلحانه را داشت.
کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 132