یک شبی خدمت حجت الاسلام و المسلمین آقا حاج سید مهدی طباطبایی بودم، از مشهدتلفن شد که حدود هزار و پانصد نفر مهمان از طلاب مشهد میخواهند بیایند تهرانو مشرف بشوند خدمت امام.
آیت الله [اخوان] مرعشی از مشهدزنگ زده بود. من دیدم آقای طباطبایی خیلی ناراحت است که کجا بریم. عرض کردم: آقا همه اش را واگذار به من کن، شما هیچ ناراحت نباش. محل خواب، غذا، همه چیز، شما هیچ ناراحت نباش. ایشان سوال کردند که: مگر پنج نفر، ده نفر است؟ عرض کردم تمام اینها سربازان حضرت ولی عصر(عج) هستند. و ان شاءالله که حضرت ما را هم جزء خادمانش میپذیرد. من آمدم، باغی هست مقابل مغازه، به نام باغ رئیسیکه خود رئیسی هم از خوبان و بزرگواران و نیکوکاران است ـ انقلاب که پیروز شد ایشان حدود صد هزار متر، باغ در اختیار کمیته مسجد لرزاده قرار داد که شما هر کاری می خواهید بکنید، که آنها برای شهرداری آنجا را دادند، برای مدرسه، دبستان، دبیرستان، زمین ورزش، پارک و دیگر کارها ـ بنده رفتم خدمت اقای رئیسی قضیه را عرض کردم. آقای رئیسی به بنده فرمودند که : اصلا این باغ متعلق به حضرت امام است. باغ چه هست، جان ما فدای حضرت امام. و گفت: به یک شرط، تمام مخارج به عهده خودم. یعنی شما وکیلی از طرف من بهترین وسیله را برای آقایان تهیه بکنید. بهترین وسیله، آنچه را که شما صلاح می دانید هر قدر خرجش است که از طرف بنده باشه. من آمدم به آقای طباطبایی زنگ زدم، گفتم: قضیه این طوری است. گفت: شما که خودت اصلا خط را دادی به ما. یعنی حواله از طرف آقا و سرورمان حضرت صاحب الامر (عج) دیگه شما خودت میدانی. بنده آمدم تهیه دیدم، از گرمسار تا تهران حدود ده تا شتر، حدود ده تا پانزده تا گاو، و حدود 200-150- 100 تا گوسفند قصدمان این بود که از گرمسار، ایوانکآی همین طور سلاخ بگذاریم، گاو بگذاریم، شتر بگذاریم، گوسفند بگذاریم و قربانی کنیم برای همان روستاها و همان جاها. یعنی اهالی آنجا را صدا کنیم و بگوییم ببرید مصرف کنید، ما قصدمان این بود. بعد تا این جا آقایان بیایند و ما شب خدمتشان باشیم و تشریف ببرند. تا اتفاقا چند روز
کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 19 گذشت، آقای طباطبایی زنگ زد که آقایان رایشان عوض شده. آقایانی از کجا و کجا اینها را به حرم حضرت عبدالعظیم دعوت کردند. ایشان از من تقاضا کرد شما دیگر زحمت نکش و البته این قضیه برای ما خیلی گران تمام شد. خب آقایان آمدند و یکی دو روز کمتر یا بیشتر که قم بودند و در همانجا شرفیاب حضور امام که شدند از همانجا زنگ زدند به آقای طباطبایی که ما امشب می آییم تهران مهمان شماییم. صبح ها بنده مغازه ام را حدود ساعت 8 باز میکردم. مغازه را که باز کردم تلفن ما صدا کرد، برداشتم دیدم آقای طباطبائی است که پشت تلفن صدایش میلرزید، گفت حاج آقا اسدی، آن همه تهیه و تدارکاتی که شما میخواستید ببینید برای آقایان و قسمت نشد، امروز صبح آقای آیت الله [اخوان] مرعشی زنگ زدند که ما امشب در تهران مهمان شماییم؛ چه میکنی؟ درمرتبه اول خود من هم سخت ناراحت شدم. صبح ساعت 8 زنگ زدند. من زنگ زدم به رئیسی، رئیسی وحشت کرد،گفت ای کاش، رئیسی مرده بود و امروز را نمی دید که اسدی زنگ بزند بگوید امشب برایتان مهمان میخواهد بیاید و او نتواند کاری بکند. بعد یک مرتبه توسل به حضرت ولی عصر پیدا کردم. عرض کردم که: حاج آقا طباطبایی هیچ ناراحت نباش. همه کارها به عهده من. در همان باغ، آشپز را گفتم، آمد. گفتم: این طوری است. ایشان دستور داد این قدر برنج بریز در باغ، این قدر نمک، این قدر یخ، گوسفند زنده اگر میخواهی بخری حدود بیست تا، من تلفن زدم به حاج اکبر آقا صالحی یک کارخانه قالی شویی دارد ابن بابویه زنگ زدم که ما فرش میخواهیم، یک کامیون فرستادم، ایشان هم حدود 150 تا 200 تخته فرش فرستاد. دویدم در الکتریکی گفتم: بیایید اینجا و لامپ بکشید. دهـ پانزده تا از رفقا را بیل دادم دست شان، آنجا را تمیز کردند. باغ آن زمان خیلی با صفا بود. آخرهای اردبیهشت بود که دیگر فصل خیلی خوب و هوا خنک است و می شود بیرون بخوابی. بعد تلفن کردم به کارخانه دوغ آبعلی یک کامیون اینها نوشابه و دوغ بار کردند آوردند. زنگ زدم به گوسفندی، گوسفند آوردند. زنگ زدم منزل یخی صد تا صد پنجاه تا، یک ماشین یخ آورد خالی کرد. زنگ زدیم به ظرفی، ظرفها را یک ماشین بارکردند و آوردند.
کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 20