بعد هم که خب من عازم جبهه شدم دو تا کاروان سنگین یکی به نام کاروان کوثر، یکی به نام کاروان شهید آیت الله سعیدی، که هر کاروان حدود 100 دستگاه کامیون من حرکت دادم. یعنی اولین کاروانی که از سراسر ایران با آن ابهت حرکت کرد، کاروان کوثر بود. در یکی از سفرها شش مرتبه برای ما خطر حتمی پیش آمد، خطر آنچنانی که باید مثلا دو مرتبه کومله و دمکرات همه ما را برده باشند که قسمت نشد.
مسجد میرزا موسی بازار و صندوق قرض الحسنه کوثر زیاد کمک کرده بودند به جبهه، ولی گُم بود مشخص نبود. آقای صانعی به بنده فرمودند که: حاج آقای اسدی حضرت امام نظرشان این است که کارها را مردم ببینند و بدانند. یک روزی از بنده سوال کردند که شما چکار کردید؟ عرض کردم که: الان مغازه ما تمامش پر از لوازم جبهه است، حدود ده تا دوازده دستگاه ماشین یخ درست کن و لوازم دیگر که همه را شرح دادم. ایشان فورا تلفن کردند به رادیو و تلویزیون و آدرس ما را دادند، به من گفتند: فلان ساعت منتظر باش می آیند برای فیلم برداری، ما آمدیم و برای صندوق کوثر تهیه و تدارک دیدیم.
مرحوم اتحاد رفته بود تعریف کرده بود که در این سفر که ما رفتیم به کردستان پیش آمدهای این چنینی شد، چنان شد و... یک کامیون ما چپ شد، باید سه نفر کشته شده باشند، هیچ کس چیزی نشده معجزات آن چنانی مشاهده کردیم.
ما کاروان های آنچنانی میبردیم. مثلا، کاروان کوثر را، رفقا جلسه ای گذاشتند از صندوق کوثر و من را احضار کردند، من رفتم و فرمودند که ما میخواهیم شما زحمت بکشید هر چی صورت هست بدهید. آخر جبهه به ما صورت نیازشان را میدادند، خیلی از صورتها لازم نبود. همین طور مینوشتند خیلی هایش هم ضرورت داشت و لازم بود و من روی آنها خیلی دقت میکردم. آقایانی که از بازار می آمدند مخصوصا مرحوم حاج آقا اتحاد، حاج آقای پوربختیاری و دیگر دوستان که می آمدند از مسجد میرزا موسی بازار و صندوق کوثر اینها دقت میکردند روی کارهای من که آنجا صورت هایی که میدهند در 100 قلم، 30 قلمش ـ 20 قلمش را انتخاب میکنم که
کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 24 ضرورت دارد. اینها فرمودند ما پنج میلیون تومان بودجه تهیه کردیم برای جبهه، شما هر چیز میخواهید هر چیزی که ضرورت دارد اعلام کنید، بقیه اش را هم هرکس به جبهه میخواهد کمک بدهد و پول ندارد، بیاید قرض الحسنه میدهیم.
بنده تمام کارها را با نظر آقایان انجام میدادم. جبهه هم که میرفتم امکانات را بین کل نیروها به عدالت تقسیم میکردم. یعنی، بسیج. سپاه و ارتش و ژاندارمری و جهاد که در جبهه بودند، برای ما فرقی نداشت، امر، امر مقام معظم رهبری ـ حضرت امام (ره) ـ بود، رفیق بازی نمیکردیم که اگر یک جایی آشنا هستیم برویم آنجا نه، بنده میرفتم باختران، آقای غمنام آن جا بودند که الان در سپاه هستند، آقای احمدپور در جنوب بودند و آقای بروجردی در شمال غرب بودند (که شهید شدند در کردستان) و آقای سرهنگی هم در پیرانشهر. ما به قرارگاه ها میرفتیم، با کسب اجازه از آنها هر عملی را که میخواستیم انجام بدهیم، هر چی میخواستیم توزیع کنیم، هرچی که بنا بود به قرارگاه ببریم بدهیم با نظر مسوولان بود. خلاف از دستور آنها، فعل حرام بود برای ما. ما هم یک بسیجی بودیم. هر طوری فرماندهان دستور میدادند عمل میکردیم.
جناب تیمسار سهرابی که از دوستان هستند و ما از اوائل جنگ با ایشان آشنا شدیم فرمانده تیپ یک بودند و ناگفته نماند فاتح میمک ایشان هستند. آن ملعون خبیث ازل و ابد یعنی صدام موقعی که میمَک را گرفته بودند، به تمام لشکریانش جایزه داده بود، بعد هم اعلام کرده بود که اگر ایران میمک را بگیرد ما کلید بغداد را میدهیم. ایشان به من فرمودند که حاج آقای اسدی به مسوولان دفتر امام بگوئید، که بنیصدر خائن است و بین سپاه و ارتش دایم جدایی می اندازد و نفاق درست میکند.
یک روزی ستاد تلفن کرد که حاج آقا اسدی ماشین ها آمده است، بیا تحویل بگیر و پولش را واریز کنید. رفتیم و حساب کردیم حدودا 10 دستگاه یا کمتر بود. رفتیم پول واریز کردیم. به من گفتند: تحویل بگیر. حالا ما راننده میخواهیم. آمدیم و از دوستانی که راننده پایه یک و ضمنا مکانیک، هم هستند پیشنهاد کردیم که بیایند. مسوول هم از خودشان تهیه کردیم و کارها را تقسیم کردیم.
ما ماشینها را رفتیم از پادگان بلال توی جاده کرج آوردیم، چند تا گوسفند هم بین
کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 25 راه ذبح کردیم، ماشین ها را آوردیم چیدیم جلو بازار. به هر ماشین هم 4 عدد پرچم دادند دو تا جلو، دو تا عقب، یک ابهتی، داشت. آن هم شب ولادت آقا، حضرت امیرالمومنین(ع) که جشن مفصل گرفتند و دعوت کردند از مسوولان و آقایان علما و بازاریان، آمدند، هر کس میآمد تحسین میکرد. خیلی خوشحال شدم. بعد 200 تا گوسفند خریدیم، تا خیابان هر چهارراه چند تا گوسفند میگذاشتیم پایین این طرف، آن طرف، سلاخ ایستاده بود. چند تا نیسان هم همراه داشتیم که لاشه گوسفندها را جمع میکردند میبردند به یک جایی که معین کرده بودند، از پوست در می آوردند. یک کامیون سرد خانه از سپاه گرفته بودیم، بار میزدند توی آن و برای کردستان فرستادند. بعدا من آمدم با یک موتورسوار به جماران، خدمت آقای توسلی.
گفتم کاروان کوثر دارند می آیند شما بیایید سخنرانی بکنید. آقای توسلی از آقای امام جمارانی درخواست کردند که شما تشریف ببرید. آقای امام جمارانی تشریف آوردند که سخنرانی کنند. راه بندان شده بود با 80-70 تا 100 دستگاه ماشین. این خانم های شمال شهری که در شمیران هستند، دنبال ماشین میدویدند و میگفتند که ما پول به کی بدیم؟ کی پول میگیرد برای جبهه؟ ما دیگر بین راه پول از کسی نگرفتیم. ما برای اینها ناهار تهیه دیدیم. ناهار خوردیم و نماز خواندیم. چند روز گذشت. هنوز یک چنین کاروانی نماز جمعه نیامده بود. یعنی کاروانی نبود که بیاید نماز جمعه. بعد ما از نماز جمعه خواستیم که این کاروان بیاید نماز جمعه، فورا دستور دادند و اجازه دادند، ما کاروان را حرکت دادیم به طرف نماز جمعه. از نماز جمعه هم حرکت کردیم برای منطقه. تصادف گاهی میشد ولی این کاروان با پانصد نفر و حدود صد دستگاه کامیون، با ماشین هایی که همراه ما حرکت کرده بودند به فضل خدا به سلامتی رسیدند.
در یکی از این سفرها که ما به باختران میرفتیم شب جمعه بود، شام صرف شد، نماز جماعت و دعای کمیل خواندیم و خوابیدیم. بنده خواب دیدم، حضرت امام به بنده فرمودند که: اسدی جان، مهمان آمده است. چهره حضرت امام خسته بود و ناراحت.
من از خواب بیدار شدم نشستم، فکر کردم، پا شدم وضو گرفتم دو رکعت نماز
کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 26 خواندم خوابیدم. دو مرتبه خواب تکرار شد. یک خُرده شدت خواب بیشتر شد. باز از خواب بلند شدم، خدایا قضیه چیست، یکه خورده نشستم. باز دو رکعت نماز خواندم و خوابیدم و مرتبه سوم، شدت خواب و فرمان امام خیلی بیشتر اثر گذاشت، که من در خواب گریه ام گرفت. با گریه از خواب بلند شدم. دوستان در آن سفر، حاج علی ترابی مداح، حاج صادق جاوید و حاج آقای اسلامی و پسرش حسن آقای اسلامی، بلند شدند که فلانی چیه. عرض کردم: من یک چنین خوابی دیدم. باید یک خبر مهمی باشد. ما در آن سفر دو تا کامیون پسته، آجیل بستهبندی و خرما داشتیم، این را ما به نیت کردستان گذاشته بودیم ببریم و یک کامیون ده چرخ حامل 1200 تخته پتو داشتیم. این کامیون و یک خاور بنا بود در اسلام آباد تخلیه بشود. دوستان 3-2 نفرشان با من آمدند و رسیدیم و وارد پادگان اسلام آباد شدیم. دست راست پادگان یک آسایشگاه بسیار بزرگی بود. اوایل جنگ بود، نیروها که می آمدند با لباس معمولی می آمدند. آنجا بهشان لباس میدادند مجهز میکردند و خط میفرستادند. بنده سرم را از توی پنجره ماشین بیرون آوردم دیدم یک عده زیادی از بسیجی ها در صف هستند. ما آمدیم دم در انبار، کامیون که نگه داشت، مسوول انبار دوید و آمد. من در ماشین را باز کردم آمدم پایین دیدم یک آقایی آمد جلو و سلام کرد خیلی مودبانه. تا سلام کرد، خودم گفتم خواب تعبیر شد. بعد به بنده فرمودند که: آقا، اسم شما حاج آقا اسدیه؟ عرض کردم: بله. فرمودند که من با شما کار دارم. فورا رفت چند نفر از بسیجیها را آورد ما بار را تخلیه کردیم. گفت بفرمایید، تشریف بیاورید. حرکت کردیم زمستان بود ایشان ما را آوردند در آن اسایشگاهی که شب اطراق کرده بودند، ایشان فرمودند که ما از طرف مشهد حرکت کردیم. تمام ناراحتی های بین راه را تحمل کردیم تا رسیدیم به اینجا، ما به امر حضرت امام، نایب عظیم الشان آقا امام زمانمان آمدهایم برای دفاع از اسلام. اصل اسلام نماز است و لباس نمازگزار باید پاک باشد.
ما را برد دستشویی ها را که شیر آب انها یخ زده و ترکیده بود نشانمان داد. گفت: شما این بساط رو ببین. من انقدر ناراحت شدم که زار زار گریه میکردم. یاد خواب حضرت امام، افتادم که اشاره فرمودند به من: مهمان آمده، پذیرایی کن. بعد ما را برد
کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 27 داخل اسایشگاه، ارتفاع کف تا سقف نمیدونم شاید پنج متر بود کمتر یا بیشتر. شیشه ها همه شکسته در سرمای آنچنانی و برف و یخ، گفت: دیشب البته بعضی ها دیگر نتوانستند خودشان را نگه دارند و همین جا خوابیدند. بعضی ها هم تا صبح قدم زدند. من فورا فرستادم به سراغ فرمانده پادگان، بعد فرستادم سراغ حاج آقا احمدی که فعلا امام جمعه ایوان است. هر دوی آین آقایان آمدند و من با آن جناب سرهنگ فرمانده پادگان خیلی خشن صحبت کردم و ایشان فرمودند: ما این آسایشگاه را در اختیار برادران سپاه گذاشتیم. خود این آقایان بنّا دارند، نجّار دارند، همه کاره دارند، خود اینها باید این کارها را انجام بدهند. کل این پادگان که نیروهایش در خطر است، کلا دو نفر خدمه دارد و به همه کارها نمی رسند. بنده عرض کردم که شما همین الان بفرستید هر چند نفری که میخواهید استخدام کنید. هم لوله کش و هم... . یک چمدان پول دادم دست حاج آقا احمدی. عرض کردم: این هم پول خدمت حاج آقا احمدی. آقا، این برادر بسیجی من را بغل کرد و بوسید گفت: من هم خواب دیدم. من هم او را بغل کردم، میبوسیدم و گریه میکردم، گفتم: همان کسی که به تو فرمود به من بیشترش را سفارش کردند.
کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 28