من به دلم یک مرتبه خطور کرد که آیا حضرت امام ما را هم به یاد می آورد. همین که بردلم گذشت، حدود پنج دقیقه بعد دیدم حسین آقا ـ آقازاده شهید بزرگوار آیت الله حاج آقا مصطفی ـ آمدند از پله ها پایین و تشریف بردند در صحن مدرسه. در صحن مدرسه از دوستان محل ما چند نفر بودند، حسین آقا از این آقایان سوال میکرد که آیا اسدی را میشناسید؟ چون ما را آنجا دیده بودند. من هم همین طور دلم تو هول و ولا بود که ممکنه حسین آقا من را خواسته باشد، دیدم حسین آقا برگشت. از پله ها که آمد پایین سلام کردم. گفت که اسدی شما هستی؟ حضرت امام شما را خواسته اند.
آن چنان من گریه کردم و از چشمم اشک شوقی می آمد که پروردگارا چه خبر است در این عالم. من فکر میکردم که آیا حضرت امام ما را هم یادش است، ولی حالا حضرت امام فرستاده سراغ من. بعد عرض کردم که دوستان من هم بیایند؟ فرمودند: بیایند (آقایان هنوز زنده هستند آقای رمضانی بود و آقای حاج علی سعید راد، پست را دادند به دیگران و آمدند. ما از پله ها رفتیم بالا و وقتی به محضر امام رسیدیم، دیگر آنجا من از حال طبیعی خارج شدم. افتادم روی پای حضرت امام، بوسیدم، دست حضرت امام را بوسیدم. حضرت امام به سر بنده دست کشیدند دعا کردند، یک حالی از ما پرسیدند که آن دوستان این خاطره را فراموش نمیکنند. نشستیم و یک سینی چای آوردند من اجازه گرفتم که بلند شوم، حضرت امام اجازه ندادند، فرمودند بفرمائید و مجددا ما نشستیم و دیدم که حضرت امام چندین نامه باز میکنند و میبینند و جواب میدهند. مجددا از حضرت امام، تقاضای خداحافظی کردم و مرخص شدیم.
کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 18