عصر که شد ما تمام باغ را آب پاشی کردیم. فرش ها را پهن کردیم، چراغ ها را روشن کردند، من زنگ زدم به آقای رئیسی که بیا. ایشان گفت: نمی آیم، خجالت میکشم. عرض کردم: شما بیا ببین آقا حضرت ولی عصر(عج) روحی فداه، چه کمکی کرده. ایشان موقعی که آمد، دم در که وارد شد شروع کرد گریه کردن از خوشحالی که این باغ را آن چنان ما تزیین و چراغانی کردیم. منتظر بودیم که مهمان ها وارد بشوند و شام را بکشند. قبل از مغرب بود یکی یکی ماشین ها میرسیدند، اتفاقا آیت الله مرعشی هم که مسوول این کاروان بود، با خود آقای رئیسی دوست قدیمی بودند. هر چی پایین باغ جا داشت، اتوبوس ها را جا دادیم بقیه اش را هم اطراف باغ پارک کردند. همه آقایان آمدند و آنجا هم چاه آب داشت یک استخر بسیار بزرگ، قبلا تهیه دیده بودیم که آب تنی هم بکنند منتهی دیگر فرصت نشد. حتی روز جمعه بود پتو هم نمیشد تهیه بکنی ولی هوا خیلی مناسب بود. آقایان آمدند در هنگام وارد شدن پذیرایی شدند با میوه و شربت. بنده چهل و هشت ساعت بود که بیدار بودم و میدویدم که این را بیاورید آن را ببرید، این کار را بکنید و...، تا آقایان شب را آنجا ماندند و حدود سیصد - چهارصد نفرشان کمتر یا بیشتر رفتند در منزل دوستان و رفقا و عده زیادی هم آنجا خوابیدند. هوا خیلی مناسب بود. آنجا یک نماز جماعت، شب خوانده شد و یک نماز جماعت هم صبح. آقای رئیسی میفرمودند که : این زمین حقش را ادا کرد به انقلاب. بعد هم صبح همه آقایان سوار ماشین ها شدند، هرچه هم میوه مانده بود تقسیم کردیم داخل ماشین ها و حرکت کردند و رفتند.
کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 21