در جریان انتخابات مجلس، مرحوم آیت الله کاشانی در تبعید بود. در این ایام جریان تازه ای آغاز شد و آن ورود دکتر مظفر بقایی به صحنه بود که عنوان میکرد برای راستی و آزادی قیام کرده است. او در اجتماعات مردمی سخنرانی میکرد. بیشتر سخنرانی هایش هم در منزل تیمور طلایی واقع در خیابان سعدی یا فردوسی بود.
بقایی عنوان میکرد که ای مردم! احزاب و جمعیت ها در گذشته به شما دروغ گفته اند و من میخواهم با راستگویی گذشته ها را جبران کنم. او جوان ها را به همکاری دعوت میکرد و از ناموفق بودن مشروطه و عدم دخالت جوانان در امور دولتی و حکومتی در حکومت های سابق سخن میگفت. او میگفت که اگر دیدید «ریش جوگندمی ها» صحبت میکنند کفش هایتان را زیر بغل تان بگذارید و از آنها فاصله بگیرید. از مشکلات آن روزها این بود که مسائل مربوط به امور سیاسی و حتی قیام حضرت آیت الله کاشانی و جمعیت فداییان اسلام، مواجه شدن با منفی گرایی عده زیادی از جمعیت ها، یعنی مردم مسلمان بود. این ها به دلیل ناموفق بودن در جریان مشروطه و یاس حاصله از آن جریان عنوان میکردند که مرحوم شیخ فضل الله نوری را اعدام
کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 45 کردند؛ جمعیت های تازهای وارد صحنه شدند و مسائل دینی به طور کلی توسط این ها کنار گذاشته شد. آن ها میگفتند که ما هیچ تکلیفی نداریم و در این مورد دخالت نمیکنیم و کار ما به غیر از آب به آسیاب دشمن ریختن هیچ فایده ای ندارد. بدین گونه مردم را به طور قاطع و صریح از دخالت در امور منع میکردند. عناوین مختلفی هم نقل میکردند؛ مثلا این که حضرت علی(ع) میفرماید: در فتنه مثل بچه شتر باشید که نه پشت داشته باشد تا بار ببرد و نه پستان داشته باشد که شیر بدهد. این موضوع یکی از مشکلات بزرگی بود که جمعیت های مسلمان با آن مواجه شده بودند و این آقایان هم تاحدی و به دلایلی درست میگفتند. از طرفی هیچ گونه اعتمادی به جمعیت ها و احزاب غیراسلامی هم نبود. آنها آدمهای دروغگویی بودند و میگفتند: ما در زمان غیبت هیچ تکلیفی نداریم.
در جریان مشروطه با این که مردم در امر انتخابات دخالت کردند و برای تشکیل حکومت مشروطه و مجلس آن همه زحمت و فداکاری نشان دادند، ولی به آن شکل ناموفق در آمد. مرحوم آیت الله بهبهانی را ترور کردند. درباره مرحوم طباطبایی که از سردمداران نهضت مشروطه بود، میگفتند که خیلی مایوس و پشیمان شده بود و استغفار میکرد. یا میگفتند: ما انگور ریختیم سرکه شود، شراب شد. نوه مرحوم آخوند از علمای بزرگ و معروف بود، می آمد بازار و در حجره پدرم مینشست و میگفت: وقتی پدرم (مرحوم رستم آبادی از علمای رستم آباد) سوار چهارپا میشد و برای درس میرفت، هنگامی که به جلوی مجلس میرسید راه را کج میکرد و از جلوی مجلس رد نمیشد و میگفت: من با چشم باطن میبینم که شیاطینی بالای این مجلس چگونه ورجه ورجه میکنند و برخوردشان چگونه است. حالا چطور این مردم را متقاعد میکنید که بیایند و در امور به این شکل و تا این حد دخالت کنند.
کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 46