روزهای جمعه ناهار به خانۀ خانم می رفتیم و تا ساعت دو ناهار می خوردیم و بعد با دوچرخه، بازی می کردیم. دوچرخه های ما همیشه خانۀ امام بود. امام به ما می گفتند: به طرف اتاق من نیایید، اما هیچ وقت با اخم و ناراحتی نمی گفتند، با خنده می گفتند که من خوابم و خسته ام، بیدار و کسل می شوم. شما طرف اتاق من نیایید سر و صدا بکنید. یک بار هم رفتیم و آقا از خواب بیدار شدند. ایشان چیزی نگفتند؛ ولی دیگران ما را دعوا کردند.
یک بار هم وقتی که امام در حال قدم زدن بودند من می خواستم با دوچرخه از یک راهروی باریک رد بشوم که ناگهان دوچرخه لیز خورد و جلوی پای امام افتاد، ایشان کمک کردند که دوچرخه ام را بردارم و به من گفتند: طـوری نشده؟ گفتـم: نه. فقط ترسیـده بودم که نکنـد به آقـا خورده باشم.