رابطه امام با علی خیلی جالب و شیرین بود. علی گاهی نیمه های شب بیدار می شد، می گفت: مامان صبح شده؟ آقا بلند شده؟ تمام فکرش این بود که پیش امام برود. با ما خیلی کاری نداشت، تا چشمش را باز می کرد، در را باز می کرد و می رفت.
بعد از ظهرها ما مقید بودیم که امام می خواهند بخوابند، کسی به آن طرف
نرود. یک روز من خانه نبودم، علی را گذاشته بودم پیش بتول خانم. عصر که آقا آمدند در حیاط قدم بزنند، گفتند: من که امروز بعد از ظهر نخوابیدم. گفتم: چرا؟ گفتند: داشت خوابم می برد که یک مرتبه در به هم خورد و علی آمد پیش من و شروع کرد به حرف زدن و بازی کردن، من هم با او حرف زدم و بازی کردم. بعد از مدتی منیره خانم آمد. تا علی صدای منیره خانم را شنید، قایم شد زیر لحاف و گفت: ننه آمده من را ببرد. به او گفتم تو برو این پیش من هست هر موقع دلش خواست می آید، سر ساعت هم که من می خواستم بیایم قدم بزنم، خوابید، و من هم آمده ام که قدم بزنم. من گفتم: شما از فردا در را از داخل قفل کنید، گفتند: قفل کنم؟ گفتم: بله، گفتند: بچۀ من با یک امیدی بیاید پشت در، در اتاق من قفل باشد؟ این چه حرفی است که می زنی، اگر می خواهید، نگذارید بیاید.