یک روز ساعت چهار بعد از ظهر، آقای انصاری گفتند که این بچه های شهید را نزد امام ببرید. گفتم: آقا در حال استراحتند، باید ببینم آقا بیدار هستند یا نه. رفتم خدمت آقا، دیدم نشسته اند و قرآن می خوانند گفتم: آقاجان، دو نفر از فرزندان شهدا می خواهند خدمت شما بیایند. گفتند: بیاور. وقتی آنها را آوردم، امام قرآن را کنار گذاشتند و با یک دستشان این بچه را و با دست دیگرشان آن یکی را بغل گرفتند و هر دو را بوسیدند و دستی به سرشان کشیدند و فرمودند: یکی پانصد تومان به اینها بدهید.