من شوق خاصی برای روزه گرفتن داشتم و کمتر از نُه ساله بودم که روزه گرفتن
را شروع کردم. مادرم می گفت: از قدیم رسم است که هر وقت بچه ها شروع می کنند به روزه گرفتن، آخر ماه رمضان یک سرروزگی به آنها می دهند. بعد از اینکه تقریباً یک نیمه از ماه رمضان گذشته بود، مادرم گفتند که اگر من این سرروزگی شما را چند روزی زودتر به شما بدهم می پسندی؟ من خیلی خوشحال شدم و گفتم: آن چی هست؟ گفتند: می خواهیم برویم قم. من خیلی ذوق کردم که می خواهیم برویم آنجا و به آقا بگویم که من چند تا روزه گرفته ام. وقتی خدمت حضرت امام رسیدیم، قبل از هر کسی که بخواهد صحبت بکند و احوالپرسی بکند، امام گفتند: تو بگو ببینم چه حرفی داری؟ معلوم است می خواهی حرفی بزنی. فوری خدمت ایشان عرض کردم که آقا من روزه گرفته ام، هنوز وقتش نشده است، ولی من روزه هایم را گرفته ام. گفتند: نمی شود، تو هنوز خیلی کوچک هستی. چون من از نظر جثه هم کوچک بودم، گفتم: ولی، من گرفتم. ایشان مرا در آغوش گرفت و این در آغوش گرفتن آن روز برای من مانند دنیایی جایزه بود امام بعد از آن به مادرم سفارش کردند که مواظب باشید مبادا مریض بشود، چون خیلی جثه اش ضعیف است، ولی تمرین خوبی دارد می کند، زمانی که نتوانست روزه بگیرد، شما نگذارید روزه اش را در شهر بخورد، کاری بکنید که بداند اگر خواست روزه اش را بخورد باید از شهر چند فرسخی خارج بشود، با اینکه کوچک است، باید این احکام را بداند که از شهر باید خارج بشود و بعد از آن روزه اش را بخورد و برگردد. خلاصه دیدن حضرت امام در آن ماه رمضان یک جایزۀ جالب و عجیبی برای من بود.