وقتی علی نزد امام می رفت، امام عینک و ساعت و خودکار و این چیزها را بر می داشتند و پنهان می کردند، یک روز علی غیرمنتظره وارد اتاق امام شد و آقا هم در عمل انجام شده قرار گرفته بود. علی تا رسید، فوری گفت: آقا عینک را به من بدهید. آقا هم دادند، می خواست به چشمش بزند، آقا گفت: ببین من پیر هستم و تو بچه هستی، عینک من را به چشم خودت نزن، چشمت خراب می شود و خلاصه با یک زبانی از او عینک را گرفتند. سپس ساعت را گرفت و شروع کرد به تکان دادن. دوباره آقا گفتند: این زنجیر دارد، یک مرتبه به چشمت می خورد و آن را هم گرفتند، خودکار را هم یک طور دیگری از او گرفتند، علی مقداری ایستاد و دید نمی شود. کمی صبر کرد و گفت: بیا با هم بازی کنیم، من امام می شوم و تو علی بشو. گفتند: باشد. علی گفت: پس حالا بلند شو، اول باید من جای امام بنشینم و شما جای علی بنشینید، آقا بلند شدند و رفتند آن طرف نشستند و علی آمد این طرف نشست. این وسایل را یکی یکی برداشت که بازی کند، آقا هم می خواستند اینها را از او بگیرند و از دستش دور کنند. علی گفت: بچه دست به چیزهای بزرگترها نمی زند. امام گفتند: خیلی خوب. علی عینک را برداشت روی چشمش گذاشت. تا ساعت را برداشت، آقا آمدند چیزی بگویند، گفت: بچه دست به چیزهای بزرگتر نمی زند، پدر جان برای تو خطر است. همان
حرفی که امام به او زده بودند. آقا خندیدند و گفتند: خیلی خوب تو بُردی. وقتی من وارد اتاق شدم، آقا گفتند: بیا ببین پسرت دارد چه کار می کند.