من دوازده ساله بودم، که یک روز تب کردم. شوهر خاله ام که دکتر بود، عصر همان روز به منزل ما آمدند، آقا صدا کردند: فریده بیا آقای دکتر آمدند تو را ببینند. همه فکر می کردند این یک سرماخوردگی است، هیچ آثاری هم پیدا نبود و من فقط تب کرده بودم. دکتر تا من را دید گفت: این باد سرخ است و بیماری خطرناکی است و باید حتماً معالجه بشود. بعد از نماز مغرب و عشا که دکتر نسخه را نوشت، آقا خودشان لباس پوشیدند و رفتند، دارو را تهیه نمودند. دکتر گفت: من پرستاری را که در بیمارستان آشناست می فرستم و باید هر دو ساعت یک بار آمپول تزریق بکند وگرنه ممکن است این بیماری عواقب سوئی داشته باشد. من آن موقع یادم هست که آقا مراقبت از من را به عهده خانم یا زنها نگذاشتند و مرا پیش خودشان آوردند و ساعت شماطه دار گذاشته بودند و هر دو ساعت ما را صدا می کردند. من تمام صورتم پر از تاول شده بود. دکتر گفته بود: اگر دست بزند و این تاولها را بکَند تمام صورتش لک می شود. آقا آنقدر مقید بودند که من دست به صورتم نزنم که این لکها به صورت من بماند. همیشه به من می گفتند: دستت پایین باشد، دستت بالا نرود. تاولها می خارید، می سوخت و خیلی کلافه ام
می کرد، ولی ایشان مرتب به من تذکر می دادند که: دستت پایین باشد، خودت را از بین می بری، مواظب باش. حدود چهل روز من زیر نظر مستقیم ایشان بودم، تا بهبودی کامل پیدا کردم.