یک روز علی مریض بود و فاطی خانم هم می خواست به دانشگاه برود. به من گفت: رضا، شما امروز خانه بمان، علی مریض است، دارویش را هم داده ام، ولی ساعت چهار یک قاشق شربت به او بده تا من بیایم. وقتی ایشان رفتند، تب علی بالا رفت. دستمالی خیس روی پیشانی او گذاشتم و پاشویه اش کردم، ساعت چهار هم داروی او را دادم که بعد از آن تب او پایین آمد و به خواب رفت. در این موقع در اتاق باز شد و حضرت امام وارد شدند، بلند شدم و سلام کردم. دیدم آقا
نگران هستند و گفتند: علی چطور است؟ گفتم: آقاجان تبش پایین آمده و وضعش خوب است و الآن خوابیدند. امام دستشان را روی پیشانی و شکم علی گذاشتند و دیدند وضعیتش خوب است، سپس شروع کردند به دعا خواندن و تمام بدن علی را با دست لمس کردند و فرمودند: حالا که شما اینجا هستید من خیالم راحت است.