در سال 1342 که آقا به قیطریه تبعید شده بودند، ما برای دیدن ایشان به منزل حاج آقا روغنی رفتیم. موقع نماز مغرب و عشا بلند شدیم که وضو بگیریم. خیلی شلوغ بود، من هم چون از همه کوچکتر بودم، گذاشتند اول بزرگترها وضو بگیرند، من تا وضو گرفتم و پشت سر آقا ایستادم نماز آقا شروع شده بود. خانمی که اقتدا نکرده بود، گفت: دختر جان نمازت را شروع نکن آقا به سجده هستند، شما دیگر از این نماز گذشتی، نماز مغرب را فُرادا بخوان. من گوش نکردم، نماز را خواندم ولی گریه هم می کردم. فاصله ما با آقا کم بود، چند ردیف مردانه بودند و چند نفر هم خانمها بودند، سلام نماز را که دادند، خانمها گفتند: تو چرا گریه می کنی؟ گفتم: من به سجده رسیدم. گفتند: خوب نمازت صحیح نیست، دوباره بخوان. با این حرف اشک و آه من بالا رفت. آقا از سر نماز به طرف خانمها برگشتند و گفتند: مریم جان چرا گریه می کنی؟ گفتم: من به سجدۀ شما رسیدم. گفتند: بیا اینجا برای تو توضیح بدهم که نماز تو صحیح نیست، وقتی من به سجده رفتم، شما دیگر نباید اقتدا کنی و باید نمازت را فُرادا بخوانی. من چسبیدم به عبای آقا و گریه کردم که آقا این نماز باید قبول باشد. گفتند: چرا باید قبول باشد؟ من که نمی توانم بگویم، خداوند باید قبول کند. با گریه گفتم که من این چیزها را نمی دانم، نماز من باید پشت سر شما قبول باشد. گفتند: باشد بسیار خوب، اگر قرار باشد من قبول بکنم، قبولش می کنم، ولی به یک شرط. گفتم: باشد. گفتند: به این شرط قبول می کنم که یک سه رکعتی فُرادا بخوانی، من صبر کنم و بعد نماز عشا را می خوانم، که تو به آن نماز برسی. ایشان ایستادند و تماشا کردند که من این سه رکعت را بخوانم و ایشان به خاطر یک بچه، نماز
خودشان را به عقب انداختند.