امام بعد از صرف ناهار به اتاقشان می رفتند و اخبار گوش می کردند و بعد می خوابیدند. یک روز که من خانه نبودم، علی پیش امام رفته بود و نشسته بود و با هم صحبتهایشان را کرده بودند، بعد امام گفته بود: علی جان من می خواهم بخوابم. به منیره خانم زنگ زدند و گفتند: بیا علی را ببر من می خواهم بخوابم. خیلی عادی، علی هم به روی خودش نیاورده بود، منیره خانم آمد و علی را بغل کرد و رفت. شب که شد ما دور همدیگر نشسته بودیم، به علی گفتیم: اگر خوابت می آید روی نیمکت بخواب. روی نیمکت هم که می خواست بخوابد، آقا نشسته بودند. حالا من نمی دانستم ظهر، چه شده است، دیدم علی بلند شد و رفت روی نیمکت ایستاد و آیفون زد و گفت: ننه منیر، بیا این آقا را ببر، من می خواهم بخوابم. آقا زدند زیر خنده و گفتند: می دانید چه شده است؟ من ظهر این کار را کردم، این دارد تلافی می کند.