امام به بچه ها خیلی احترام می گذاشتند. یکی از بچه ها تعریف کرد که یک روز قرار بود پیش امام بروم، درِ اتاق بسته بود، من در نزدم و همین طور توی اتاق رفتم. امام در حال استراحت نشسته بودند و کتاب می خواندند همینکه چشم امام به من افتاد زود پایشان را جمع کردند، کتاب را هم بستند و مشغول صحبت با من شدند.